خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

در این تاریک شب سرد

نخندید آدم ها نخدید
بر این جامعه پیر من
حکایت ها در آن دارم تازمان مردنم
اما حکایت خواهم گفت
در این دفتر
قلم خواهد لرزید
و نگاهم در غم و ماتم
زمستان بلندی است
حکایت ها هنوز باقی است
چه اندوهناک شبی در راه دارم
 چراغم را نزدید
این بیابان بس تاریک است و پلنگان در کمین من
شبی سرد است
لباسم را ندزدید ای آدم ها
تن رنجور من خواهد لرزید
در این شب های طوفانی
هوا سرد است و گرگان و شغالان در کمین من
چرا فانوس عشقم را شکستید
مگر مردانگی نیست
چرا مرهم زخم مرا بردید
چه طوفانی است امشب
چقدر سرد است
همه می دزدند ز هم دیگر لباس مهربانی را
لبانم را می دوزند
نگاهم را کور
در این تاریک شب سرد
بدنبال تو می گردم
زبس نامهربانی ها دیدم
حکایت های نامردان شنیدم
تنم می لرزد و دستان ظعیف ام
خدا یا این زمستان را پس چرا از من نمی گیری
برای درمندان احتیاج این است
تو را گفتن تو را دیدن تو را خواندن
شب است و ماه هم گریان
همه نیلوفران نالان
بهاران را می خوانند آدم های خسته نالان
حاجی آقا

دلم گرفته مادر

دلم گرفته مادر
هوا سرد است و طوفانی
امیدم خسته از انتظار
اما او نیامد
بوئیدن پیراهن برادر
رفتن سر مزار و دیدن یاران
سکوت من و آنها یک دنیا معنی دارد
شهیدان زنده اند و تن مرده ما
نیاز آرزوها ی رسیدن به فردا
آخر دلم می گیرد
پس چرا نیامدی
ای خدا صبرم بریده از تنهائی ها
و سوارت نیامد و نیامد
مادر تو هم رفتی و سوارم نیامد
آسمان هم دل گیر است
و او باز نیامد
حاجی آقا

عشقی رو ندیدم

تو جوابم رو ندادی
التماسم رو ندیدی
توی چشمات که نگاه کردم
غم عشق رو تو ندیدی
زندگی برام چه سخته
با یک قلب شکسته
تو جوابم رو ندادی
التماسم را ندیدی
آخه این رمز وفا نیست
دیگر این عشق و صفا نیست
توی چشمات که نگاه کردم
عشقی رو ندیدم
رفتم و رفتم و رفتم
تا ته جاده خالی
نه جوابی نه کلامی
التماسم روندیدی
مثل یک نقطه خلوت
تو جوابم رو ندادی توی چشمات نگاه کردم
شب و روز هم صدات کردم
رمز عاشقی این نیست
که من اینجا تنها باشم
برای ترانه سرای نوشته شده است  و ممکن است تغییراتی نیز بخواهد
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

چه هوای سردی


چه هوای سردی
شب یخبندانی که کبوتر ها دسته دسته می میرند
پولدار ها پای بخاری دیواری نشسته و خمیازه می کشند
سیاست مداران ما در فکر غارت ما
زندگی دردمندی ما است
غربت خاری است در پوست مان
و سرما هم بیداد می کند امشب
شاید امشب چند بی خانمان کانادائی از سرما منجمد شوند
چه کسی در فکر آنها است ؟
پشت گرمای تبلیغات غربی
شستشوی مغزی ما
حقیقت همیشه پنهان خواهد بود
باور داشتم در غرب عدالتی است
اما افسوس
اشتباه من را تو هم روزی تکرار خواهی کرد
حاجی آقا

به انتها رسیدم

به انتها رسیدم
تا ته جاده عشق رفتم و به جز بلا ندیدم
چترم رو بر می دارم
میروم زیر بارون تو خیابون
احسای غریبی دارم اخساس غریبی دارم
گونه هام خیس اند
مثل دانه ای بارون
نمی دونم که چرا به اینجا رسیدم
به انتها رسیدم
گفتی که دوستم داری
بوسه رو قلبم می گذاری
اما رفتی و رفتی ...

محبت زیر پای آدم ها لگد مال می شود
اندیشه در قهر نابودی ها اسیر می ماند
و دیگر آدمی نمی خندد
مهربانی را هم جعلی است
می شود آن را خرید با چند پول سیاه و کثیف سر بازار نا مردی ها
احتیاج آدم ها به لقمه نانی هر روز
می شوید وجدان را در آب گل آلود کثیفی دید
که در آن فقر و بدبختی به آدم ها می خندد
چه بگویم ازاین آدم ها
داستان غم انگیزی که بی پایان است
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

احساسی نیست همه درد ها

شعر بنویسم برای چه
داد بزنم برای کی
همه در خوابند
دیگر هیچ خروسی لب بام نمی خواند
و زنی رخت فرزندان را در جوب روان
دیگر هیچ جوانی حوصله داماد شدن را هم ندارد
دختران می ترسند بروند خانه بخت
شعرهایم می پوسند
در دیار نامردان
احساسی نیست همه درد ها
خشکیده بر لباس ما
هرچه می شو ئیم این دامن ناپاک را
باز لکه ای در آن پیدا است
هر چه فریاد می زنیم
باز خفقان غربی گلوی ما را محکم می گیرد و
در التماس حقیقت جوئی باز جان می دهیم
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

لقمه نانی داریم

مهربانی را می بخشم
قسمت نادان زمین
تا ز بذر علم بروید گلی
می دهم گل را به آن دختر زیبا تا زمزمه شعری باشد
عشق زیبا است
حسادت نکنیم
لقمه نانی داریم
ببریم کوی عدالت تقسیم کنیم
غافل از کرده خود و غلط های مریض
همه را باهم بریزیم به زیر
یادگاری بنویس بر دفتر عشق
تا زمانی رهگذری تشنه شود
و بنوشد آن را
بی وفائی غلط است
به غلط اندازی هم نگاهی نکنیم
چون همه در کرده هیچ بلند نادانی
باز هیچ اخواهد بود
اگر از پیر خردمندی پرسیدم راز را
گفت با خرد باش و خموش
تا به هنگام خروش عقلت
دل بیمارت نرود راه داز
و اسیر دشمن خودخواهی خود هم نشود
حاجی آقا

مهمان عزیزی دارم

ماه را گم نکنید
در دل شب
گل ها را لگد مال نکنید
در دل خود
مهربان باشید
خندیدن جرم نیست
مالیاتی هم ندارد تا بدهی
زندگی را ببر روی گل قالی و مهربانی را پهن کن
لقمه نانی بر دار از سفره عشق
و به همسایه بگو روز بخیر
روی بام آنجا که کبوتر لانه دارد
داستان دو جفت زیبا است
خوب اندیشه کنید
تا بیداری دل را
بسپارید به باغ گل ها
و بچینید گلی و بگوئید که من هم امروز
مهمان عزیزی دارم
 نمی دانم
هنوز هم من و شعرهایم
در غربت نامردان گم شده ای داریم
تا روزی
از خدا مهربانی طلب خواهم کرد
و تو را هم مهمان
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

نم نمک کاسه چشمم پر می شود

وقت بیماری مادر
گونه هایم لبریز از اشک
تا غروب تنها ئی خود باید
غصه هایم را ببندم به چادر مادر
هر شب دلم می گیرد از تنهائی
نم نمک کاسه چشمم پر می شود
ضربان قلبم می ترسند
از لحظه های نابودی غربت
لب ایوان مادرم اندیشه های گل مریم می کارد
خواهرم عشق را در کوی جوانی دارد
وقت جنگ است روی طاقچه
عکسی می بینم
آشنا است مثل خودم
از خود ما است
زیر لب می گویم شهیدان زنده اند
می بوسم گل را
بر مزاری قدمی خواهم زد
که زمانی من را هم خواهد برد
حاجی آقا

شعر نو فارسی: باید از شهر بلا ها بروم

شعر نو فارسی: باید از شهر بلا ها بروم: رفتم آنجا جائی که آدم هاش همه کاغذی اند قلب سنگی دارند و روح آزرده دارند هر چی من صدا زدم صدازدم هیچ جوابی ندیدم آسمونش سرد و ابری آد...

و نگاهمان هم چنان دوخته به در

 خسته مباش عزیزم
صبح نزدیک است
یک نفر خواهد آمد از دامن دشت
که سبدسبد مهربانی دارد
نگران نباش
آخر خط نیست
قطاری خواهد آمد و خسته گان را خواهد برد
ساقی بیار آب زلال
ما منتظران تشنه معرفت
و نگاهمان هم چنان دوخته به در
درب را بگشای و بهار را دعوت کن
قلب خود را در آب مهربانی ها بشو
نگران را امید و درماندگان را نانی
تا زمان می گذرد
مثل ابرهای بهاری
تو هم ببار و خرمن لاله های عشق را سیراب کن
حاجی آقا

باید از شهر بلا ها بروم

رفتم آنجا
جائی که آدم هاش همه کاغذی اند
قلب سنگی دارند و روح آزرده دارند
هر چی من صدا زدم صدازدم
هیچ جوابی ندیدم
آسمونش سرد و ابری
آدم هاش برفی برفی
خسته از هم چهره ها در هم و بر هم
کسی اینجا نمی دونه
عاشقی چقدر قشنگه
همه سر ها به گریبان
همه در خود رفته و غصه دارند
انگاری به جز غم اینها دیگه کاری ندارند
باید از شهر بلا ها بروم
جائی که گل های کاغذی کم اند
جائی که کوچه هاش موقعه بارون
بوی نم محبت و گل های آفتاب گردنی دارند
باید از شهر بلا ها بروم
باید از شهر شما ها بروم
شعر برای خواندن سروده شده با آهنگ و وزن خود
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

تا در دام عشقم اسیرت گردانم

دلم اندوهی دارد بس عظیم
رفتن را می شمارم
با ساعت زمان تنها ئی ام
وقتی تونیستی
در غروب خسته ام
می نشینم و از کنار رود خانه غم هایم
انتظار ماهی عشق تو را
تا در دام عشقم اسیرت گردانم
دنیا را نمی خواهم هر چندزیبا باشد
باز کمبودی می بینم
وآن عشق است
عشق و تنهائی ها مانند
رفتن راهی زیباست در ابرهای فراموشی لحظه ها
چوندیگر نمی توان نگران کمبود ها بود
زندکی را بشمار
تا هنوز وقتی داری
با خود آرزوئی کن تا تو هم روزی تو هم
عاشق بشوی
حاجی آقا

به تو چه مربوط

خواهشی از دل بیمار خودم دارم
دل بیمار من غمگین است
چون هوای رفتن دارد
می پرسم نرو
جنگل  و دشت پر از گرگ و پلنگ است
 دنیا در جنگ است
عوضی است
مردمان را ببین
که چگونه عصا از کور می دزدند
تو چرا این همه غمگینی
برو سر بازار دو تا شیشه مشروب بخر
زهر مار است اما
چرا همه می نوشند
چون بیمارند
نروی آنجا که کتابخانه و مکتب دارد
احمق نباش فکر کن
فنجان شراب بهتر از علم است
دختر بیمار جوانی نان شب هم ندارد بخورد
به تو چه مربوط
برو فنجان شراب و سینه های دختر را ناز کن
اصلا زندگی یعنی این
انسانیت همه بی مورد و بد
مهربانی گناه و عقل داشتن مرض روزگاران جدید
برو جانم برو
جام شرابی و لوله تریاکی
و نپرس چرا کودکی بیمار است
چرا جنگ شد
پس عدالت کو
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

آرزو هایم مال من

یک سیب دارم
تقسیم همه
قسمتی هم مال تو
آفتاب را ندزدیم
نبریم سر بازار نیاز مردم
بفروشیم گرانتر
و نگوئیم قسم و دروغ
پالان الاغی را هم دزدیدن بد است
مردم آزاری نکنیم
یک دعا هم قسمت تو
حقیقترا تقسیم کنیم
به عقیده مردم نخندیم
مهربان باشیم
چادر گلدار زن همسایه را
نگوئیم بد است
فقر مردم را با نیشخند جوابی ندهیم
دردل خود گل نسرین بکاریم
و غرور را بشوئیم به گلاب
لقمه نانی داریم تقسیم کنیم
آسمان رادوست دارم
مهربان است
وقتی باران می بارد
همه می توانند کاسه خود را پر کنند
پس نگوئیم من می دانم
من ندیدم درخت سیبی با خار
یا انگوری سمی باشد
گور خری  سر کوچه قلدری
چون ازالاغ ها زیباتر
من ندیدم شیری یا پلنگی برود
تاجی بخرد سر کند و بگوید سلطان است
آرزو هایم مال من
عشق هم مال من است
هر چه باقی بود تقسیم همه
حاجی آقا 

شعله عشق فروزان دلم

زیر این گنبد مستانه او
نفسم می گیرد
لرزه برخود دارم
دلم می گیرد
باز با رقص قشنگ پروانه ها
از خودم می پرسم
کیست ام
چرا غمگین ام
شعله عشق فروزان دلم
که مرا می گیرد
نیمه های شب
خدا را می جوید
آدم از کرده خود شرمسار است
تا جهان دگری است
با اهریمن به جنگ
چون
صبح پیروزی نزدیک است
حاجی آقا

با خدا صحبت کنید

باز هم پیمانه ها را پر کنید
نوبت عشق است بسی ناله کنید
در درون خود به جوئید او را
با کلام حق بگوئید او را
با خدا صحبت کنید با قلب باز
نوبت عشق است و راز و نیاز
تا خدا در کوی و در گیسوی شما است
یک جهان در خم ابروی شما است

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

شاد شویم آرزو کنیم

کلاغ دروغ نمی گوید
فقط با قار قارش ما را مسخره می کند
بره چموش هم کتاب خوان نیست
جغد هم عینک نمی خواهد
روباه هم جاسوس نیست
تا برای لقمه نانی دنبال
گرگ های درنده سر تعظیم بگذارد به زمین
طوطی هم تقلید می کند
اما نه از فرهنگ غربی
لباس ساده روستائی را ببین
چه قشنگ است
پر از خاطره و معما است
آن درخت چنار سر بازار یادت هست
چراغانی ها و عزاداری ماه محرم
چقدر از ته دل اشک می ریزند
مردمان ساده قشنگ
هوا امروز در مونترال گرگ و میش است
سرد است سوز بدی می آید
و من از خود می پرسم
چرا این همه راه آمده ام
نه چنار بلندی دارد و نه امام زاده ای
چند آسمان خراش که دارند
جلوی نور را می گیرند
مردم را ببین چه عجله ای دارند
مسابقه گذاشته اند
بوی نان تازه لواش نیست
شرم و حیا را نمی دانند
جوانان را تماشا کن مست مست هستند
برویم پای آن کوی بلند
بوی نان تازه روستائی را
بپاشیم به لباس قشنگ گل ها
شاد شویم آرزو کنیم
و دوان دوان بدنبال پروانه ها
بخوانیم شعر محبت را
پای چشمه برویم
و خدا را بگوئیم سلام
گنبد زرد امام را آرزوی بدهیم
تا پاک شویم
چون زندگی عشق است
حاجی آقا

خانه دوست کجااست

باید از شهر حسادت بروم
حالم خوب نیست
غم زده ام
گم شده در دالان ندانستن ها
راه را باید رفت
و از عاشق بیمار پرسید
خانه عشق کجا است
لحظه ای ایستادن و به یاد سهراب عزیزم
که شیرین گفت
آنجا است کنار آن سپیدار ی و
باید از خاطره هایم فرشی را بدهم
تا دختر همسایه ببافت
و از رنگ انار و گل عشق نقشی بسازد
تا همه مردم دنیا
همه غم زده گان
بشوند عاشق عاشق
نه خسومت و نه جنگی باشد
باید از دفتر شعرم بپرسم
خانه دوست را
باید از عاشق دیوانه بپرسم راز را
من محکوم به زندان درونم
تا کجا می توانم بروم در تنهائی ها
تا کجا این نفسم باقی خواهد ماند
تا  بپرسم
خانه دوست کجااست
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

نوبت عاشقی ات

عشق آبی است
دلت را بگشا
خندان باش
نوبت عاشقی ات
زندگی را بو کن
چون گل های بهاری
مهربان باش
ماه را بنگر
چقدر تنها است
پرسشی داری بگو
چون همه هستی ما
از اوست
حاجی آقا

سفره نان پنیری

در سلام رازی است
عشق هم باور لحضه ها است
برویم در دشت خدا
و سلا می بدهیم به ابرهای بلند
بخوانیم خوبی را
تا هنوز فرصتی داریم
کودکان بیمار را لقمه نانی بدهیم
حسرت نخوریم
دیو و جلاد درون را بزنیم با سنگ محبت
آرزو را ببریم در دامن کوه های بلند
سفره نان پنیری
تا مهمانی آمد بگوئیم سلام
و از غصه مردم بکاهیم
چون خدا می داند
همه ما خواهیم رفت
عشق چیز خبی است
بهتر از تنها ئی ها است
آدم عاشق را ملامت نکنیم
خوبی ها را تقسیم
و بدانیم که خدا می داند
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

آرام باش

در دل خویش صدای به تبسم باز کن
آرام باش
مثل آن رودبزرگ
یک سبد بردار پر از نان صفا
ببردرب منزل بیمارانی که غم زده اند
با تبسم خود بخوان شعری و
لا حول ولا قوة الابا الله
مهربان باش با مردم
لقمه نانی همه را کافی است
اگر خفاشان شب پرست
بگذارند نانی
بر سفره آن مردم
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

شب هواچراغان است

وقت فاصله را می گیرم
و دوان دوان تا ادامه نور حقیقت
خسته می شوم
دلم یک دفعه هور می زند
شور شورم می شود
یاد امام زاده قاسم می افتم
نذری دارم و فوتی می فرستم
شب هواچراغان است
و در خواب خوشم مردی را می بینم
که می گوید
نگران نباش صبح بیداری خلق نزدیک است
و فردا که آمد
باز رفتم امام زاده قاسم
تا با رفیقم درد دل کنم
حاجی آقا

دو کلمه حرف حسابی

دو کلمه حرف حسابی با خودم. می پرسم از خودم من سیتی زن کانادا هستم هنرمند و حتی بهترین صنعتی کار مانند پدر بزرگ خدا بیامرز خودم که فامیلش صنعتی بود با این همه استعداد خدا دادی و هنر قادرنیستم گلیم خود را از آب بیرون بکشم. گرانی سرسام آور و مالیات های سنگین در کانادا و غرب. سیستم بردگی مدرن واقعی . باز از خودم می پرسم چه حقی دارم به حکومت ایران توهین کنم و یا انتقادی بگیرم ؟ البته انتقاد کرفتن یا امر به معروف و نهی از منکر حق همه مااست چون فساد آقازاده ها و دیگران را همه می دانند. با خودم می گویم زیر بار حرف زور نروم و حتی بدترین انتقاد ها را از ایران داشتم و دارم ولی خدا شاهد است  دلم میسوزد خون عزیزان ما بچه های مخلص و پاک پای مال هوس های آقازاده ها و آن هائی شود که اسلام را سپر فساد خود کرده اند . از آمریکا نفرت دارم چون دروغ گو و آدم کشان قهاری هستند و فاسد . انگلیسی ها بدتر از همه. دوست دارم مردم ایران را آزادتر ببینم و خودشان عاقل تر متوجه شوند که فرهنگ غربی فاسد و مانند مارزیبائی خش خط و خال است . ایراد از اسلام نیست از خود مااست اکر من فاسدو پول پرست و حریص و زنا کار....نباشم حتما دیگری هم و دیگری مانند ژاپنی ها و ما می شویم ایرانی و سربلند. این ها که در غرب داد می زنند چرا کثافت کاری ها و فساد خود و حکومت های خود را پنهان می کنند ؟

poet love

من محکوم شدم
حکم من صادر شد
چون جرم من انسانیت است
خلق را بیدار کنیم
گل عشق را تقسیم
و جادوگر قرن را نابود
کودکان را نانی
و بهار را تقسیم کنیم
تا به هر محتاجی گل عشقی برسد
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

ترس من بیشتر از فاصله ها است

مادرم وقت نمازش
خدایا
چرا گریان است
ترس من بیشتر از فاصله ها است
و گرفتار غم های مردمانی که
به نان شب خود محتاج اند
شعر هایم شده مانند من بیمارند
در این سرزمین بیماری که
خدا هم در آن پنهان است
بهترآن است بروم
تا قاصدک آرزوهایم
 پرواز عشق را با من تقسیم کنند
حاجی قا

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

تا به آن نقطه پرسش برسم

میروم با دل غمگین خودم
صحبتی باز کنم
در کنار جاده پوچی ها
و حصاری که در طول عریضش می بینم
جای پائی است
که نشان از رفتن تو است
در دشت وسیعی قدم بر می دارم
تا به آن نقطه پرسش برسم
باز هم جای پائی براین دشت خدا می بینم
زندگی رفتن بود
و آمدن ما هم شاید از نقطه نادانی ها
پس دلت را بردار
برو بیرون تر از دشت خدا
شاید آنجا همه ارزش ها
بهتر از نقطه پوچی باشند
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

حرص نخوریم و طمع کار نباشیم

قدمی خواهم زد
روی این گنبد زیبای زمین
این طبیعت زیبا است
باغ های قشنگی می بینم
لذت چیدن انگور ها و زنبور زرنگی که در پرواز است
رنگ زرد زردالو ها همراه طعم خوب گلابی
و هوس چیدن مهربانی از لطف خدا
باغبان هم مهربان است
بدانیم این همه نعمت از ما است
حرص نخوریم و طمع کار نباشیم
لقمه نانی است این جا
به همه خواهد داد
خداوند مهربانی
که همه را دوست دارد
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

love

بیا ببین
این تن خسته من
دیگر تحمل طوفان رو نداره
باز هم نسیم عشق می آید
در دور دست ها سروها در باد می رقصند
دو کبوتر زیبا می بینم
در افق رقص عشق را به نمایش دارند
بیا ببین
که از درونم می سوزم
و نگاهم دوخته بر دور دست ها است
اما تو هنوز نیامدی
تا نگاه اشک آلود این عاشق را
با گوشه لطیف گیسوانت پاک کنی
حاجی آقا

من در بهشت هم به خود ظلم میکنم

نادانی را ورق می زنم
و زندگی قرون وسطائی مردمی که
تاسوعا و آشورا می کنند
اشک بر حادثه ای می ریزند
پیراهن پاره می کنند
زنجیر میزنند
و خود هم نمی دانند نادانی تا کجا
در مغز و پوست شان رخنه کرده است
من و خدایم در تنهائی های مان
آرزوی سلامت این بیچاره گان را داریم
دنیا زیبا است
آسمان آبی است
گل ها رنگا رنگ
و عسل شیرین
من در بهشت هم به خود ظلم میکنم
بدنبال خرافات و فرار از حقیقت ها
هر روز بتی می سازم
تا بت دیگری سرنگونش کند
من و خدای مهربانم
خسته از این ماجرا ها
طوفان می آید و زمین هم می لرزد
اما آدم ها در خرافات عمیقی هستند
نه می دانند نه می شنوند و نه می فهمند
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

غم هایت را دور بریز

برخیز صبح است
اسب ها در دشت ها چه می تازند
سبزی سبزه ها و زیبائی گل را به تماشا بنشین
نفس عشق را پر از شور و هوای تازه
دلت را روشن روشن
آسمان هم آبی است
و کشاورزان در کار و تلاش
روستائی مهربان می پزد نان
بوی خوش نان به همراه مادر دشت
زمزمه زیبائی ها ست
چه خدای مهربانی دارم
این همه زیبائی را باید دید
شکر کرد و خندید
مهربان بود و با گیسوی دختر زیبای سحر
عشق را آرزو کرد
یک حقیقت باقی است
تا خداوند زیبا است
مهربانی هم خواهد بود
غم هایت را دور بریز
یک نفر می آید
تا لباس عشق را برتن بیمارت بدوزد
و تو راه مژده بهار آزادی
چون خداوند زیبا است
نگرانی رادور کن
مثل دشت بهاری رنگین باش
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

که نان خرافات می پزد

چه سرمای عجیبی
همه قلب ها بسته به زنجیرند
نادانی هنر آدم ها است
باز بی خبری می بینم
آدم ها در مرداب و نعش یاران
خستگی های عجیبی دارم
قهرمان مرده در تاریخ
نانوائی زیرکی را می شناسم
که نان خرافات می پزد
مردم هم ز ناچاری و درد
تکه نانی دارند
نادانی حکم شد
سرما آمد
آزادی بر دار رفت
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

می روم اشک های ماه را می چینم

اشک خورشید را می چینم و دلم می گیرد
بهتر آن است آرام باشم
مثل آن رود بزرگ
صبر عیوب می خواهد
دیدن غم های زمین
گفتگو های من و باران تنهائی ها
که مرتب می بارد
رنج هایم را دو چندان خواهد کرد
می روم اشک های ماه را می چینم
سبدم لبریز از درد خود خواهی ها است
ناگهان زمین می لرزد
و طوفانی برپا
مرگ نادانی خود را می بینم
شب است و تاریکی
توانم خسته از فاصله ها
جوهر مشقم به پایان خودش نزدیک است
پس باید بروم
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

ای کاش قیامت بود

سفری باید رفت
ابرهای سنگینی در آسمان دلم می بینم
و خودم را تنها
وقت بیداری عشق
دیده گانم گریان است
پس سفر باید کرد
من گرفتار افکار عجیبی هستم
مرگ آن کودک بیمار و فقیر
ناله های انسان های شریف
ای کاش قیامت بود
و همه بی خبران در دام
دیگر از عشق و محبت خبری نیست
همه گرفتاریم
در دامی که خود ساخته ائیم
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

شعر هایم آویزان افکار عجیبی است


شعر هایم آویزان افکار عجیبی است
دانه های برفی به آرامی می بارد
یقه کت قدیمی خود را محکم می بندم
سرما در مونترال بیداد می کند
دختر جوان و زیبائی آن گوشه نشسته است
سرما و بی خانمان ها
شبی که زنی زنده درآتش سوخت
و دمکراسی و حیات وحش هم بیدار نشد
از شمع نفرت دارم
چون زن بی گناه را زنده زنده در تنهائی سوزاند
روز بعد باد خاکستر سوخته زن را می برد
تا در پشت پنجره کاخ های فرمایشی ملکه کانادا بپرسد
چرا زنده زنده سوختم
حاجی آقا
برای زن بی خانمانی که در ونکور با روشن کردن شمعی در زیر کارتون های خالی ودر زیر بارش برف زنده زنده می سوزد

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

من سرباز گمنام است

دلم می گیرد از این غروب
همه سنگ می شونددر این تنهائی ها
و خاطراتم هنوز خفته در دل تاریکم
من هم سنگی هستم
که در قبرستان فرسوده ای آرمیده است
محتاج شاخه گل ریحانی
یا که شبنم مرطوب زلا ل آبی
نام من سرباز گمنام است
پیکرم مانده در فاصله ها
و گناهم باز تنهائی های
من سرباز گمنام است
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

و از فاصله ها پرسید

باورم بود زندگی
مانند گل ریحانه
چه زیبا و لطیف است
اما روزگار آنچنان بیگانه است
که خدا هم دیگر
ما را نمی بیند
پشت این پنجره ها
آدمهای نگرانی می بینم
همه تنها همه خسته
زندگی را شاید بتوان رنگ زد
و از فاصله ها پرسید
حقیقت را تا در خود گم شد
همه آویزانند همه دلها در وحشت
پس من بی خبر اینجا
در سکوتی عجیب خواهم رفت
تا نوبت من هم برسد
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

پشت در های حقیقت

خواندن عشق را آغاز کن
سفری دور برو
و از این شهر عجیبدور شو
پشت در های حقیقت
شهری است
که هم در آن می خندند
افسوس بسی می گذرد
کاروان هم رفته
و من خسته از وجدانم
که هنوز هم در بیداری است
به دنبال حقیقت هستم
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

می توان عشق را رنگ شادی زد

پائیز است
و درونم لبریز از خزان تنهائی
چادر عشق را بر می دارم ودر دامن دشت
به تماشای تنهائی ماه می روم
ستارگان را به مهمانی خود می خوانم
ود ر  انتظار  سکوت می کنم
من همان آدم غمگین ام
که همیشه تنها است
می توان عشق را رنگ شادی زد
و بوسید همه خوبی های زمین را
تا  بی خبران عشق
بیدار شوند
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

مهربان باش با من

تنم خسته زیر غبار غم
مرگ را بوسه میزند
رقص اشعارم در غم دیده گانم
صورتم را مرطوب
باز هم دایره ها در فضای تنهائی می بینم
ماه هم امشب گریان است
ترسیدن از نادانی آدمها
و من خسته زیر باران حوادث
قوزک پایم رنج راهی دوررا
در  مغز استخوانم می نویسد
 بودن یا رفتن
وقت بلوغ حقیقت همه غم هایم را
در کنار قلب شکسته ام
پیوند خواهم زد
بیشتر با خود خلوتی دارم
و از آدم ها گریزان
تا مرگ حادثه ها می نویسم
مهربان باش با من
حاجی آقا

این تقدیر من بود

تنم امشب خسته از کابوسی است
که وجودم را می ترساند
جاده باریکی است عشق
نفسم خسته از سنگ فرش ها
می روم آرام و آرام تا کجا ؟
شاید تا رسیدن به حقیقت و فهمیدن مرگ
زندگی ناله تنهائی ها است
من  آدم های رنجور هوس بازی می بینم
که فقط شهوت را می دانند
این تقدیر من بود تا شکست را
روی دفتر شعرم بنویسم
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

عاشقی می خشکد به سنگ

روزگارم بد نیست
هنری دارم خسته از نامردان
اشعارم همه آویزان هوس های عجیب
غربت و نامردی ها
چه غریبانه سخن گفتن در باد
و کسی که نمی داند
آدمی می میرد
عاشقی می خشکد به سنگ
طپش قلبم خسته از مو رگ های مریض
نفسم می گیرد
پسباید رفت دور شد
از نامردان
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

Mother

موقعه چیدن ریحانه دلم می گیرد
مادرم گفت و رفت
خاک شد و گل ریحانه
در شبی غمگین
رو ئید بر مزارش

چه زمستان سختی است

اگر حسادت دور شود حتما موفقیت هم  رو خواهد آورد اولین قدم برای هنر و شاعری خاکی بوده است

بهار مانده پشت کوه های عظیم
عشق هم پنهان است
من نمی دانم چرا سگ ها مهربان تر ز ما هستند
من نمی دانم چرا طبیعت مهربان است
وقت تنهائی
می شود رفت آنجا
که بهارش زیبا است
بوئید گل های قشنگ را و پرسید
چرا آدمها کور کورانه می جنگند
سبزه ها را بوئید
مهربانی را تقسیم کرد
عشق را لبخندی زد و
عاشقانه باز پرسید
بهار را
چه زمستان سختی است
قلب رنجورم از این مردان یخی بیزار است
دختران هوس باز آبی
شب بارانی غم
مهربانی در زنجیر
آدم ها گرفتار هوس های عجیب
عشق در خواب و خواب هم درقفس نادانی
ای کاش بهار می آمد ومن را هم می برد
آنجا که بوئیدن گل ها جرم نیست
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

سگ های بی وجدان

سگ های بی وجدان
چرا ما آدم های تحصیل کرده را گاز می گیرید
مگر نمی دانید ما بهجنگ می رویم
و همدیگر را پاره پاره می کنیم
سگ های بی وجدان
چرا پارس می کنید
مگر نمی دانید ما آدم ها در سکوت دست به جنایت می زنیم
قدری انسان باشید و با شعور
حاجی آقا

شاید یک نفر می آمد با اسب سفید

پرنده از پرواز می ترسد و قناری از خواندن
روستائی از خرمن و نویسنده از زندان
اینجا ایران است ایران ویران است
روزگار ما آدم ها آن قدر عجیب است
که عشق را لحظه به لحظه اعدام می کنند
و فریاد عدالت خواهی در گوشه زندان می میرد
آنجا که خندیدن جرم است
لبخندها بر دار
و خودکشی لحظه هارا دیدن و دیدند
خدا هم ترهمی ندارد
تا مشق عشق و محبت را در گوش ما زمزمه کند
هر کس نقابی بر چهرهدارد و داستانی
آواز قناری ها خشکیده بر استخوان آدم ها
شعر هایم لبریز از ترس و نگاهم نا امیدانه روزنه ای را می جوید
شاید همین فردا
آزادی آمد و قناری ها خواندند
و عشق درب زندان های فولادی را در هم کوبید
شاید نقاب ها دیگربه جنگ آدمیت
خون سرخ حقیقت را پایمال نکردند
شاید یک نفر می آمد با اسب سفید
تا همه را آزاد کند
حاجی آقا

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

ایراد از خود ما است

اگر خود پرستی و غرور و حسادت و کمبود و تن پروری و طمع مال دنیا و دروغ گوئی در ما ایرانیان قوی نبود امروز ما باید در رده بهترین تمدن ها بودیم ایراد از مذهب نیست از خود ما و فرهنگ خانواده و رشد ما است که فکر می کنیم از همه زرنگ تر و باهوش تر و....هستیم

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

پس هنوز هم نفسی دارم

پنجره را می گشایم
خورشید هم چنان بیدار است
و درختان با سخاوت تمام می بخشند
سایه خود را به رهگذران خسته
نفسی تازه کنم
و پروازی چون آن قاصدک زیبا
آنجا که هم زیبائی است
روح خسته من لبخندی می خواهد
و تن رنجورم مرهمی
شعر هایم و قهر روزگاران
همه در کینه خود و پرسش های فراوانی
که نمی دانم چیست
دل گرمی هایم در باد خزان
مهربانی نا محدود
تا کجا رنجورم و کجا پایان خواهم داد
پس هنوز هم نفسی دارم
و دفتر شعری اندکی ذوقی
خواهم بود و خواهم نوشت
حاجی آقا

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

آرزو ها

 از آرزو ها چوب جادوئی ساخت
بر آن سوار شد و از این خرابه گریخت
آدم ها را گرفتار می بینم
و طوفانی در راه
قلب های شکسته ای که محتاج مهربانی اند
انسانیت محدود و غرور بی جا حاکم
ویرانی و جنگ و خون می بینم
اما خوشبختم چون چوب جادوئی افکارم
من را امیدوار نگه خواهد داشت
حاجی آقا

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

بسازیم هر روز بتی وبه آن سجده کنیم

سکوت خواهم کرد
تا مرگ درونم را ندانی
هم چنان لبخند خواهم زد
تا نادانی هایم را به فراموشی بسپارم
بشر آدم عجیبی است
بت می سازد و بت پرستی را افتخار می داند
عقل را محکوم میکند و خدایان بیشماری دارد
مانده ام تا کجا محکوم به فنا هستم
و باز سکوت من و لحظه های بحرانی
خلقی در خود می بینم
باز هم بی خبری
تا بتی دیگر بر ما حاکم شود
زنان مست و جوانان خالی
مد لباسم می شود بت من
رنگ مو و شهوت و جنگ فقر و غرور تا
بسازیم هر روز بتی وبه آن سجده کنیم
حاجی آقا
مونترال

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

times to die

در انتهای جاده تنهائی
مرگ را تجربه خواهم کرد
آن روز شاید تو نالان باشی
اما بدان که خندان رفته ام
دفتر شعرم را می سپارم به باد
و خواب های طلائیم را می گذارم برای تو
چند تابلوی نقاشی می ماند و حادثه ها
که هنوز هم من را می رنجانند
خواستم آدمیت را لمس کنم
و عشق را آرزو
ترسیدم و به کنج قهر نشستم
قلبم را شکستند
تا آرزو های خود را زنده کنند
چون تکه یخی شناور دراقیانوس پهناور
ذره ذره آب شدم
تا حقیقت را آبیاری کنم
پس به هنگام مرگ
خندان خواهم رفت
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

و باز تو نیامدی

احتیاج من به عشق
مثل پرستوها به پرواز است
کفش های کهنه من دیگر
طاقت قدم های فرسوده من را ندارند
آنقدر گریانم که دیده گانم
همیشه مرطوب عشق اند
و باز تو نیامدی
امروز هم به آرامی می گذرد
پهلوان داستان های من هنوز غمگین است
انتظار مجنون به لیلی را پایانی نیست
رستم دستانم را می طلبم
تا عشق را در کمندرخش گرفتار کند
افسوس زمان می گذرد و باز هم نیامدی
تا بوسه داغی نثار قدمت کنم
بیا بیا
حاجی آقا

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

عدالت آهنین

زنان غمگینی را می بینم که له می شوند
هوا هم گرفته و غمگین است
فرهنگ آزادی یا تن فروشی ؟
هر گز ندیده ام آدمی بخندد
به بد بختی هایش
این ساختمان های بلند
و این مردم سرد و عجیب
آدمیت ها را محکوم می کنند
خنده ها هم مصنوعی است
عشق هم رفته ازیاد ها
آنچه باقی است
 گم شدن ها در ماشین ها
قلب مصنوعی مغز مصنوعی
آدم های آهنی
عدالت آهنین
گل های مصنوعی
کودکان ناقص و مردان مست
باز هم دارند آسمان خراش دیگری می سازند
تا دل خدا را خراش دهند
و بگویند ما می دانیم
تا انسان پایان خود باشد
لحضه را با غم بشمار
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

اما آدم ها به ماشین ها می بازند

در سلامت عشق پایدار باش
یک نکته بدان
حقیقت زیبا است
انسانیت ایمان نمی خواهد
خستگی هایت را با نام خدا آغاز کن
و به هنگام ستم
همیاری مظلومان باش
مهربانی خوب است
اما آدم ها به ماشین ها می بازند
اگر امروز قیامت باشد
از خودم می پرسم
حاصل این همه عمر
دویدن و دویدن تا کدام مقصد بود
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

چه کسی قصه ما را خواهد گفت

در میان اینه همه زیبائی ها
آسمانی آبی آبی
رقص پروانه ها در باد
من خدائی را می بینم
که هنوز هم به ما می گوید
ای آدم ها
مهربان باشید
شعر هایم همه رنگ آبی
قصه ایم چه قشنگ
زیر این گنبد لرزان زندگی
من خدا را دوست دارم
ناجوانمردی را می بینم
که هنوز هم آدم نیست
از خودم می پرسم
چه کسی قصه ما را خواهد گفت
و کجا است خانه دوست
راه هنوز هم طولانی است
پس حقیقت پنهان
تا زمانی که خداوند
بخواند ما را
نگران خویش بایدبود
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

مهربانی زیبائی است

در وجودم دردی است
درد تنهائی
میان آدم هائی که
ثروت را مایه خوشبختی خود می دانند
خانه ام بر دوش من
مهربانی همراه
و خدائی که دوستش دارم
نگران من تنها است
خواب دیدم
نوری آمد و خندید
وگفت خوش به حال پرهیز کاران زمین
آنقدرزیبا بود
که من نقاش هم
نمیدانم چیست
و چنان مهربان وگرم
تا خدا قلب تورا تسخیر کند
یک قدم کافی است
مهربانی کلید همه
آرزو ها است
مهربانی زیبائی است
و هم رنگ خدا است
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

به آرامی خود را می آویزند

باز هم شعر هایم را
برای بی خبران می گویم
خسته از غم هایم
افسرده تر از دنیای عجیبی
که همه در آن
به آرامی خود را می آویزند
شاید فردا آزاد شوم
و همه غم هایم
پرواز کنان با خدایم
بخوانند این شعر را
رهگذری می ید
تا بی خبران را زغمو تنهائی ها
آزاد کند
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

نگرانی ها را جارو کن

همه نادانی ما آدم های مغرور
هوس های عجیبی که داریم
و این دنیای قشنگ
نگرانی ها را جارو کن
دور بریز
خانه دل را به نور عشق چراغانی
تا آزاد شوی
غم هایت را به باد فراموشی بسپار
و از این شهر عجیب دور شو
اگر آدم هایش نمی دانند
عشق چیست
حاجی آقا

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

پس حقیقت وقتی بر دل ها نشست

امروز من عشق خدا
فردا هوس و دربدری
تا کجا این زنجیر های عظیم نادانی را خواهم برد
پس حقیقت وقتی بر دل ها نشست
کودکانی را می بینم که هنوز انتظار فردا را دارند
دیده ها در اشک
گونه هایم لرزان
و به دنبال حقیقت تا صبح
لا حول ولا قوة الا بالله
باز هم عشق خدا و ند و بیداری شب های مهتابی
باز هم بوسه زدن بر رخ یار و الرحمن الرحیم
این جهان خواهد رفت
و تنها عشق و ایمان باقی خواهد ماند

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

آنجا هم زندگی جاری است

وقتی غم هایم
به نقطه اوج خود می رسند
همه باور هایم می میرند
و خود را اسیری تنها می بینم
که در بند خرافات نسل های دیرین است
باز کن پنجره را
خندان باش و خدا را ببین
از زندان بشریت بیرون باش
و نفس های خودت را به خداوند نزدیک
مهربانی را نگاه کن
آنجا است کنار گل قالی
قرمز و سبز و بنفش همه می دانند
خداوند زیبا است
دور باش از آدم ها و خرافات های عجیب
فکر کن و لب تاقچه تنهائی گدانی است
پر از رنگ خدا
باز هم فکر کن تا رسیدی به هدف
لحظه را بشمار
و نگاه کن به ابر های قشنگ
آنجا هم زندگی جاری است
به تفاوت نباش عاقل باش
یک نفس مانده به مرگ
خدا را خواهی دید
تا انجام حقیقت چه باشد
حاجی آقا

لحظه را بشمار

وقتی غم هایم
به نقطه اوج خود می رسند
همه باور هایم می میرند
و خود را اسیری تنها می بینم
که در بند خرافات نسل های دیرین است
باز کن پنجره را
خندان باش و خدا را ببین
از زندان بشریت بیرون باش
و نفس های خودت را به خداوند نزدیک
مهربانی را نگاه کن
آنجا است کنار گل قالی
قرمز و سبز و بنفش همه می دانند
خداوند زیبا است
دور باش از آدم ها و خرافات های عجیب
فکر کن و لب تاقچه تنهائی گدانی است
پر از رنگ خدا
باز هم فکر کن تا رسیدی به هدف
لحظه را بشمار
و نگاه کن به ابر های قشنگ
آنجا هم زندگی جاری است
به تفاوت نباش عاقل باش
یک نفس مانده به مرگ
خدا را خواهی دید
تا انجام حقیقت چه باشد
حاجی آقا

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

کور کورانه نفسی

چه بهاری
سبزه ها سبز تر از باغ خدا
و قناری ها خندان
پای آن رود بزرگ
عشق را می بینم
و دو جوان عاشق
خستگی هایم را در آب ی شویم
و در تنهايی ها
کور کورانه نفسی
باز هم وقت سحر
دیده گانم مرطوب است
و خدائی که که دوستش دارم
حاضر به تمنای دلم
حاجی آقا

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

که آدم ها ز هم نفرت دارند

شعر نو
شعر هایم همه پوسیده بر این دفتر عشق
نفرت چو هوس در آدم ها می بینم
باز بی خبری و ندانستن عشق
این چه قانونی است
که آدم ها ز هم نفرت دارند
و پروانه ها از ترس خفاشان خاموشند

چه دنیای عجیبی می بینم

آدم ها چرا از مارمولک ها می ترسند ؟
پس چرا باز مغرورند
سایه ها هم بدنبال حقیقت هستند
و بدنبال فضائی سالم
پنهان از خورشید سوزان
در شب های تا ر می گردند
آدم ها گاهی آنچنان مغرورند
که حتی نادانی خویش را هم انکار می کنند
و چون دیوا نه ای را می بینند
در ته دل می خندند
و یا از آدم خوب و فقیری که گناهش احتیاج است
نفرت دارند
سایه ها در تنهای خواهند بود
تا حقیقت پنهان باشد
آدم ها در خود چو ن گرابی فرو می روند
و موریانه های هوس وکمبودهای شان
هم چنان آنان را خواهد خورد
نه بدنبال حقیقت هستند
بلکه از سایه بیزار
به دیوار آرزو های غلطی می اندیشند
من مرد را با مرد و زنان بدون مردی می بینم
و سگ های که آدم ها را برای گردش
به همراه خود دارند
سگ ها مالک آدم ها هستند
چه دنیای عجیبی می بینم
انگور هم طعم خیانت دارد
و خورشی سوزان هم چنان پیروز
سایه در شب
بدنبال حقیقت
و زمزمه ها در تاریک تنهائی آدمها
سوگند فداکاری و ایمان را خواهند سرود
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

my Iran

هر روز به یک حقه بازی انگلیسی ها مردم ایران را دعوت به شورش می کنند
شورش خوب است
بابا شورشی است
بابا نان نداد اما شورشی خوبی است
دارا کلاس اول شورش است
مهدی در لندن میلیارد ها دارد
سارا پرچم سبز دارد
شعبان بی مخ هم مخ ندارد
مصدق در تبعید است و کاشانی در بند
بابا هنوز هم شورشی است
ماد هم کلاس اول بد حجابی است
پس باز شورش باید کرد
و عقب ماندن بیشتر
و هنر شورش کردن را به فرزندان شورشی آموختند
نسل های شوریده و شورشی
دلار های فراری
فقر ملت ها
باز هم شورش
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

از علی هم یاد کن

خشم را در خود فرو کن
عشق را بیدار کن
در دل شب ناله کن
خویشتن را بیدار کن
با محبت باش و
با خشم بی گانه شو
از علی آموز عشق و
با علی آشنا شو
روز و شب در عشق بسوز و
عاشق باش
چون به هنگام عبادت
خویش را بیدار باش
یار مظلومان باش و
بی تفاوت هم نباش
چون به هنگام نمازی
از علی هم یاد کن
حاجی آقا

تا درپشت قفس های رنگین

چه بهار خنکی
سبزه ها هم سبز است
و قناری ها خندان
پای این رود بزرگ
عشق هم جاری است
دو جوان عاشق را می بینم
که نمی دانند زندگی
خستگی های من است
کور کورانه سلامی باید گفت
تا درپشت قفس های رنگین
جان داد و از خود پرسید
پس چرا امروز هم
آسمانم بارانی است
حاجی آقا مونترال

همه نادانی ما آدم ها است

زندگی را به حقیقت بسپار
از محبت هم خانه ای باید ساخت
و بدنبال حقیقت به زمان لبخند
تا وقت باقی است
سلام من را بپذیر
و از این شهر برو
بهتر آن است
که اندوه خویش را
به فراموشی لحظه ها بسپاری
و شاد باشی
نیم نگاهی به حقیقت انداز
آنچه باقی است
همه نادانی ما آدم ها است
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

الاغ ها هم گیتار خواهند زد

 شعر نوشتن هم ذوق می خواهد
وقتی همه محکومند
و نادانی آدم ها می خندد به ذوق
وقتی نادانی مخرد تابلوی خالی از رنگ
و می گوید آبسترک
وقتی نادانی مزغ همسایه خود را
پرستش خواهد کرد
من و افکار عجیبم
به دنبال جوابی هستیم که
نادانی آدم را در این بازار مکاره می پرسد ؟
دیدم زنی زن دیگر خود را شوهر می خواند ؟
من ندیم دو تا شیر ماده بخوابند با هم ؟
من ندیدم الاغی گیتار بزند
اما در این بازار مکاره
حتما روزی
الاغ ها هم گیتار خواهند زد
حاجی آقا

پس عدالت می میرد

و زمین گریان شد
از آدمیت های مستی که
به هم نوع خود تجاوز میکنند
و آن را حقوق بشر می دانند
آسمان بر ما گریست
طوفان آمد
اما
آدمیت هرگز بیدار نشد
 پس عدالت می میرد
تا کثافت شود قانون خدا
باز هم جنگ و ویرانی می بینم
آدم های خمار مست
صبح امروز به همراه نفس های خدا
می پرسم آدمیت را ؟
و جوابم افسوس است
خواب هایم چه پریشانند
آدمیت رو به نابودی است
نفسم را به زنجیر گناهم خواهم بست
تا از این بازار گناه دور شوم
حاجی آقا

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

لحظه هارا بشمار دقت کن

با من از محبت بگو
آرام بیا
و غرور را به زنجیر بکش
مهربان باش
خدا را با عشق بخوان
لذت را بمیران
تا هوس هایت فریب ات ندهند
لحظه هارا بشمار دقت کن
عشق آنجا است
نوک آن کوه بلند
همان جا که
خداوند به تو نزدیک تر است
ح. جاجی آقا
مونترال ها

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

داستانی از عشق می خوانم

آسمان مهربا ن است
زندگی زیبا است
زیر آن سرو بلند
یادگارهای جوانی و سرود عشق می بینم
پای آن رود بزرگ
داستانی از عشق می خوانم
من نمی دانم
چرا آدم ها می روند جنگ
یا که مغرور ز خویش
با خشم می گویند سخن
من ندیدم که و نمی دانم
چرا این قناری های قشنگ
با حسادت نمی خوانند
من نمی دانم چرا
آدم از گرگ می ترسد
یا که گرگ از آدم
در تنهائی هایم دفتر شعرم
در غربت می میرد
بوم نقاشی من افسرده از این نامردان
آدمها این جا سرد و سنگی
و عشق در زنجیر است
ح. حاجی آقا
مونترال

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

خندیدن ممنوع

خستگی ماهی ها در آب گل آلود
خبر از بی قانونی آدم ها دارد
قلب های سنگی
خندیدن ممنوع
من دیوار هائی را می بینم
که ترس را بر این شهر دیکته می کنند
گویا قانون جنگل هنوز زنده است
تا قوی تر ضعیفان را پاره کنند
مزه آدمیت نا پیدا است
مردهایش همه غمگین
زن ها گرفتار هوس های رنگین
چه قفس هائی می بینم
در این غربت تنهائی خود
ح.حاجی آقا

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

هوس های عجیبی دارند

اسب سفیدی در خاطراتم دارم
و هوس های فراوان
دل نگرانی هایم
همه تنهائی من خواهند بود
نه سئوالی دارم
نه جوابی می خواهم
اسب سفید خاطراتم می تازد
تا من را ببر دآنجا که
آدم هایش همه
دل های شان لبریز از محبت و صفا است
من از این دیوار ها بیزارم
از این زندان
تا باز من و اسب سفیدم
بر ابر ها بتازیم و خداوند را بخوانیم با هم
مردمانی می بینم
که هوس های عجیبی دارند
و سوار اسب های سیاهی  می تازند
نگران فردا ها
می توان عاشقانه رفت
جائی که هوس ها می میرند

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

کودکانی گرسنه

پشت این پنجره ها
من قفس های فراوانی را می بینم
و قناری هائی زخمی
مردمانی در این گوشه دنیا
گرفتار هوس های عجیبی هستندتا
کودکانی گرسنه
در آن سوی زمین می دهند جان
باز من در خاطراتم بدنبال جوابی هستم
هیچ کس به فریاد قناری نرسید
هیچ کس اشکی برای
مرگ آن کودکان گرسنه نمی ریزد
تا خداوند جوابی بدهد
ما آدم ها را
کفتار هائی که از مرگ هم نوع خود هم غمناک نمی شویم

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

من و اندیشه فردا

ماه در آسمان می خندد
لیلی و مجنون و عشق و انتظار
چه هوای لطیفی
میان این باغ قشنگ
زیر این سرو کهن
خاطراتم را در آب زلا جوبیاران می شویم
مادرم خسته از قهر پدر
من و اندیشه فردا
و تلخی زندگی
تا تحمل و شکیبائی هست
باید خندید و از قهر زمان
دور بود
زندگی زیبااست ؟
شاید
من نمی دانم
عاشقی خوب است ؟
اما من نمی دانم
روزگارم هنوز می گذرد
و هنوز در را هم
حاجی آقا

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

خانه دوست کج است ؟

دفتر شعرم می میرد
و تابلو های نقاشی ام هنوز هم
تنهائی من را در رنگهای عجیب شان
فریاد می زنند
امروز هم هوا در مونترال
سوزان است
گرمی خورشید و غم های من
آدمک ها را دیدن و پرسیدن از
خود ؟ خانه دوست کجااست ؟
شاید آنجا
کنار گل نرگس
یا که همراه قناری های خیال
ترس من از دیدن سنگ فرشهای کثیف
از جوانی مست
این تحمل ها در من می میرند
باز هم می پرسم
خانه دوست کج است ؟
مزه انگور را دوست دارم
و صدای پای عشق در تنهائی
شاید روزی همه غم هایم
بشوند دور زمن
تا دگر غم نخورم
حاجی آقا

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

پیروزی خون بر شمشیر

کودک قهرمانی دارد
و افسانه ها هنوز باقی
رستم دستان در جنگ با دیو سیاه
پیروزی خون بر شمشیر
بهترین آرزو هایم
بیداری آدم ها است
زندگی زندان هوس ها است
و انتظار حقیقت نزدیک
شعر هایم در گوش زمان می گویند
آدمیت هنوز بیدار است
با محبت خانه خواهم ساخت
و سراغ قهرمانان وطن را می گیرم
شاید هنوز هم فرصتی باشد

امروز هوا آفتابی و زیبا است

عشق بر بال نسیمی
به دیدار تو خواهد آمد
پس بیا بی خبری را
با عشق فریاد کنیم
به زبان خوبی ها
 کلبه ای بسازیم
و دوست داشتن را فریاد بزنیم
نه حسادت بخوریم و نه آرزو ها را
در خاطره ها زندانی
با رقص محبت به دیدار بهاران برویم
غصه ها را بکوبیم به سنگ
زندگی را فریادی بزنیم
و عشق را به زنجیر هوس گرفتار کنیم
امروز هوا آفتابی و زیبا است
دیده گانم به لاک پشت جوانی است
که بر چوب روانی آواز می خواند
و به هنگام سخاوت
پرواز سنجاقکی زیبا را می بینم
تا در اندیشه خود
با همه مهربان باشم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

ادامه دفتر تنهائی ها

آدم ها قصه های عجیبی دارند
گاهی خندان و گاهی گریانند
می توان آرزو داشت
همه رنگ
زیبا و زشت و پلید
آرزو های عجیبی که همه سبز و خاکستر ی اند
می توان عاشق شد
افسانه نوشت
و محبت را در گوش زمان جاری کرد
می توان از هوس ها خانه ای ساخت
بر ابر های بلند
با رنگ دل
می توان تابلوی محبت را
روی بوم دوستی ها نقاشی کرد
می توان عکس خاطره ها را در خواب دید
از زمانی که هنوز بی خبریم
می توان با جادوگر قرن
گفتگو داشت
و از اوپرسید ؟
خانه دوست کجا است ؟
تا زمان باقی است
در نماز با خدا خلوتی داشت
و به خود اندیشید
ای کاش
می توانستم
من هم آدمی باشم
همچون کوه های بلند
و به هنگام اندیشیدن ها
می بخشیدم همه را
حاجی آقا

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

poet Hajiagha last time

می توان باران بود
می شود عشق را دید
و از آدم ها پرسید
چرا بی خبرید
خانه ام سرد و درونم طوفانی است
چه هوای غریبی دارم
حرفه ام نقاشی است
با دو خط شعر
همه غم هایم
خاطراتم
همه چون برگ خزان می ریزند
امروز هم هوا بارانی است
من میان این آدمک های قشنگ
و درون قفسی رنگارنگ
جان خواهم داد
شاید روزی
بتوانم تو را بیدار کنم
دستانم هم چنان می لرزد
و درونم آتشی سوزان
عشق را در خاطراتم دیدن
پس هنوز هم نفسی دارم
رنگ ها آشنا نیستند
شاید روزی
تو را بیدار کنم
حاجی آقا

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

زندگی چیست

آدم این جا تنهااست
و حماقت چه بزرگ است
روزگارم بد نیست
و خدائی که دوستش دارم
مردمانی می بینم
که هوس های عجیبی دارند
خسته از خود هستند
دیوار ها چه بلند
ماه هم می ترسد
پس هنوز هوسی دارم
و خدائی که هنوز مال من است
عکس آقا را در ماه می بینند؟
آه از این آدم ها
چه هوس های زیادی دارند
و خدائی که می بیند
شاید عقل پریشان هوس بازی ما است
پس چرا بی خبریم
سست انجام و گناه کار و فریب کار دلیم
پس صداقت کو
پشت آن دیوار ها
و حماقت هائی که هنوز رنگ خیانت دارد
زندگی چیست
روضه خوانی یا کلاه شرعی
من نمی دانم
تو بگو
و خدائی که آن بالا است
می داند حقیقت را
پس خدائی نکنیم
مهربان باشیم
چون خدا بیدار است
و می داند حقیقت چیست
ح. حاجی قا

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

روزگارم بد نیست

روزگارم بد نیست
غم و اندوهی دارم
می فرستم به هوا
شاید آن بالاتر
که خدای مهربان
وعده پیروزی داد
بشنود ناله های ما را
و  غم آزاد شود
مادری بوسه زند بر فرزند
پدری خسته از این هه رنج
و خدایا قوت
شاید آن بالا
خدائی است
 که  اگر ناله ما را می دید
حتما می داد سلام

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

خسته گی در آب

خسته گی در آب
و نفس هایم در باد
شاهد مرگ زمین
چه زمستان سردی است
یخبندان است قلب ها
دل آ دم می گیرد
از این باغ وحشی
که در آن گرفتاریم
باغ را دوست دارم
و طبیعت را
این آدم های عجیب
داستانی که پایانش
غم انگیز است

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

امید ها در نا امیدی ها می میرند

امید ها در نا امیدی ها می میرند
زمان در خود می ماند
چرا لب ها پریشان است
قفس ها تنگ و قناری های کور
که می ترسند و می لرزند
بخوانند در دل تاریکی
چنان دشنه ها در زخم دارند
که می ترسند و می لرزند
بخوانند در دل تاریک شب ها
حکایت ها همی کردند
درفش کاویان آمد
و ضحاک ستمگر را کشت
چرا قناری ها می ترسند
بخوانند مگر جرم است این جا
نفس ها همه در زنجیرند
درفش کاویانی نیست
همه غمگین اند
می ترسند
حکایت های تنها ئی است
خدا در خواب و مردان در هو س لبریز
قناری ها می ترسند
بخوانند
مگر جرم است اینجا

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

گل ها درباد

گل ها درباد
عشق در یادم
همه بوسیدن خواب
رفتار عقل
با نادانی
چه شب ها بی خبریم
از خدا و این همه زیبائی
شعر هایم می ترسند
و هنوزهم نفسی دارم
تا خاطره ها را بنویسم
شاید امشب من هم بروم
تازیان بر پشتم
خانه ها مان ویران
نفسی نیست
قفسی می بینم
ساخته از آرزو های عجیب
کفتاری بر نعشم
و دندان های تیز نامردان
دل خسته ای دارم
هنرم  نقاشی  است
هنرم مانده در این خانه خراب
 بی پا سخ
روحم در رنجیر است
شاید امشب
خدا لطفی کرد
و سلامم را پاسخ
در کمین اند گر گ ها ئی
که هنوز هم تشنه خون اند

سایه ها دشنه بدست
همه می ترسیم
از این  تفاوت های عجیب
چه گناهی داشت
پس چذا ناله ما را نشنید

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

ایران

چرا از من نمی پرسید
احوالم را
مگرمن .. جنایت کارم
گناهم چیست
سرگردانی
فضا بس آلوده و غمگین است
و دستانم همی زخمی
چرا از من نمی پرسید
احوالم را
از این زندان و زندان بان
می ترسم
گناهم چیست
تمام پیکرم
غرق خون است
و زین جور زندان ها
چرا از من نمی پرسید
مرگم را
گنا هم چیست
خاکم را نمی بوسد
مادرم
ز درد و این همه ظلمت
روحم بس زنجور است
چرا از من نمی پرسید
نامم چیست
کدامین دشنه نامردی
در جانم زده زخمی
چه تنها مانده ام
که حتی
خاک هم جوابم را نخواهد داد

یاد صحرا و گل های بهاری

یاد صحرا و گل های بهاری
وزوز زنبور های عسل
بو نان داغ روستائی
همه  ر ا دوست دارم 
 مدتی است ساکن شهر شدم
چه هوای غمگینی 
آدم هایش همه رنجورند
بوق ماشینها و این همه آدم
صف های طولانی نان وائی ها
هیچ کس به فکر همسایه خود نیست
گرفتاری ها و باز هم بوق ماشین ها
عمر آدم اینجا
به پایان غم انگیزی
نزدیک خواهدشد
رخت می بندم و صفا را کوله خود
می روم آنجا که هوایش آفتابی است
صخرههای بلندی دارد
آبشاری زیبا می بینم
چه هوای مطلوبی
آری این جا همان زادگاه من است

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

منتظران راه نور

منتظران راه نور
شهیدان خدائی
آنها که رفتند
تا وطن آزاد باشد
ز دست شیطان
تک سواری است
امیدی که هنوز
قلب های عاشقان را
به خدا پیوند می زند
پیرمردی که درونش
ز نامردی ما رنجور است
خنجر از پشت زدن
و حدیث عشق را تعریف کردن
عمر عاص بودن و با معاویه بیعت کردن
من نمی دانم
تو بگو
غصه را باید به کدام درد نوشت
رنج هائی می بینم
حسادت ها نامردان
ای کاش خداوند بزرگ
همه ما را دوست داشت
و در قلب های تاریک مان
نوری می کاشت
تا دوست داشتن را فریاد کنیم

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

عشق بود و تر انه و شادی

عشق بود و تر انه و شادی
آسمان هم آبی
سبزه ها سبز بودند
و قناری ها شاد
هر کسی قسمت خود را می دانست
مهمان عزیز بود
و لبخند جاری
همه شاد بودند
زندگی زیبا بود
بهار با عطر گل های خودش به ما شوقی میداد
مریض را شفا می خواستیم
صداقت بود
اعتماد رنگ نیکو کاری داشت
تا شبی سرد
لبخند ها
بر لبان عاشقان یخ بست
زمستان شد
ترس آمد
بره ها گرگ شدند
و دنیای زیبائی آدم ها
در طوفانی گم شد
 

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

سلامی بسازیم با عقل

04,07,2010
Pet Hajiagha
سلامی بسازیم با عقل
و محبت را در قلب
فرعون بکاریم
زمین را شخمی بزنیم
بذر احساس بکاریم
مهربان باشیم
که خدا نزدیک است
سگ را
 لقمه نانی بدهیم
کور را فانوسی بخریم
تا که در تاریکی
به او طعنه نزنیم
به جذامی بگوئیم شفا
آب را گل نکنیم
شاید
مادری می شوید
رخت دامادی فرزند در آب
با غرور فخر نخریم
و نترسانیم زاغ را
مهربان باشیم که
خدا می بیند
و بدانیم
زمان  می گذرد
لحضه ها رنگ طلائی دارند
آدمک ها را نگوئیم سلام
و به دنبال زمان
نکاریم حسرت
خویش را ملامت نکنیم
و بدانیم
 زندگی جاده مارپیچی است
 که از آن می گذریم
 و اگر چرخش روزگاران
ترسید زما
کفر نگوئیم .
حسین حاجی آقا

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

باز این کوه بلند


باز این کوه بلند
با خدا صحبتی دوستانه داشت
باز این سرو بلند
که عشق دو کبوتر را لانه داشت
باز این رود بزرگ
که با سخاوت بخشید زمین را آب زلال
باز این باران
که بارید بر گونه من
گم کرد غبار تنهائی ام
شست چهره افسرده ام را
قطره های باران
زیر گوش من
زمزه کرد
با خدا باش که آن روح بزرگ
دوستت دارد
قطره باران چه خنک بود
قلب بیمارم
آه و افسوسم
شکایت از زمان بی زمانه
و من خست گرفتار خودم
در مرداب تنهائی
شعر و درمانم شکسته
روح بیمار م شکسته
آخر خط من رسیدم
که تولدی ندیدم
روح من آزارم میدهد
دوری از تو بود یا نبودنم
خنده بر لبم شکسته
قصه ای تازه دارم
وقت بیماری ام
بر بالینم بیا
سرد پیکر من
گوشه تابوت عظیمی
لخت و خالی
بی نفس من
یک هوس بود زندگی
خالی خالی پوچ
و فراوانی غم
ببین این مرد تنها
با قلبی شکسته
داده جان
 گوشه آن تابوت عظیم
جای خالی تو
آغوش عشق گرم
و من تنها
میدهم جان
گوشه این تابوت عظیم
بر دفتر خاطراتم ترسی نشسته است
ضحاک درونم چنگ می زند
شاید این آخرین شعرم باشد
ماندن در باد
میان آرزوهایم گم می شوم
ترس تنهائی
قوزک زخمی
آه خدای من
این چه دردی است
تا کجا ضحاک درونم من را خواهد برد
افکار پریشانم کبوتران دلم را هم آزار می دهند
بودن یا نبودن ..
خود را در دیوار دیدند
سایه مردان نامرد زخم ضحاک ستمگر
دوست داشتن داستانی بود
که من بیمار ندانستم
مهربانی زیبا بود
که ندیدم
و امیدم باز من را واداشت
تا که آهنگر را
بفرستم به جنگ ضحاک
عاقبت داستانم
قصه و شعرم
به کدام منزل عشق خواهد رفت ؟
سخت است
نمی دانم نمی دانم
حاجی آقا مونترال
کریستمس 2010

مسافری هستم


Poet
مسافری هستم
خسته
خسته از راهی دور
که رسیدم به این رود بزرگ
وقت آن است که تن خسته خود را بسپارم به آب
این آب خنک
و صدای خواندن پرندگان
و امیدی در قلبم جوانه می زند
این همه زیبائی
این دشت بزرگ
رقص سنوبر ها در باد
چیدن گل
و دور ماندن از
دیو سیاه از بدی از غم
می توان گفت
خداوند زیبا است
می توان نامه نوشت
شعر سرود
می توان عاشق شد
با خودم می گفتم
ای کاش ما آدم ها
قلب مان آبی بود
مثل این رود زلال
و در اندیشه ما آدم ها
جز محبت دگر هیچ نبود
ح.ح مونترال

سایه هاآنقدر سنگین است


May, 14, 2010
سایه هاآنقدر سنگین است
که پیر مرد دستفروش
غم هایش را از ترس کاخ نشینان پنهان می کرد
سایه ها آنقدر سنگین شد
که کودکان یتیم هم فراموش شدند.
شهر پر از آدم است
فکر ها بسته به زنجیر
هی پی ها و کر کر دختران گیج
بوی مواد
سایه ها آنقدر غم زده اند.
که من خانه بدوش
با دو خط شعر
یا بساط نقاشی
سرگردانم
و نمی دانم در این آخر خط
ما آدم ها چرا این چنین تنها
غم زده و بیگانه از لطف خدا
سایه ها زخمی است
که بر صورت عقل آدمیت
می زند سیلی
و کسی نیست فریاد زند
خسته از این همه تنهائی ها
خسته از سایه سنگینی
که نمیدانم
خانه دوست کجا است.
ح.ح

کلاغک روی چنار تنهائی من می پرد

قربت من قتل گاه من است
هنری دارم ارزان شما
قصه ها یم غصه می شود
 
رود بزرگ
آسمان آبی
سبزه عید .بوی نسیم
 
زاغک روی چنار
 داد قال بچه ها
نان سنگگ که داغ تر از آفتاب است
 مار مولک  کوچکی می بینم
و خدا آنجاست
و تو
آهسته بیا
ساعتی فکر ..من خسته
چه دلم می گیرد
 
 
چه دورتر دختر زیبا موهایش را
 
حواسم را می برد
باز پریشان می شوم
دلم می گیرد

.باران می بارد
آسمان رنگ غریبی دارد
زاغک روی چنار تنهاست
دختر همسایه هم گریان است
غصه می خورم
داد می زنم
کلاغک روی چنار تنهائی من می پرد
ودر افق گم می شود

من از این فاصله ها


01,07,2010
poet
Hajiagha
من از این فاصله ها
که خدا قسمت من
غصه و تنهائی کرد
پای این کوه بلند
چه نسیمی 
و خنک آبی
 این رود بزرگ
زیبا است تا
نفسی تازه کنم
حلزونی زیبا
چسبیده به سنگ
مرغ ماهی خوار
که از آن دور دست ها
نیم نگاهی دارد
سایه ماه در آب
رقص سنجاقک ها
و پرواز عقابی زیبا
همه در دایره لطف خدا ست
بوی نرگس گل شمدانی
ریزش اشک
یاد مادر
و سکوتی که زیبا است
زخم بر بال کبوتر نزنیم
و نگوئیم دروغ
با لطف به همسایه بگوئیم سلام
و قناری را
ز قفس آزاد کنیم
پیرمر د را لقمه نانی بدهیم
بیمار را شفائی بخریم
و بدانیم
خدا در درون ما آدم ها
عشق را جاری کرد
سگ را نزنیم
و نگوئیم نجس
که اگر سگ بودیم
و خدا ناله ما را می دید
با محبت بگوئیم سلام
از عشق بگوئیم
تا خانه ما با عشق خدا
و دل های پریشان
پر از نور شود
در نماز
اشک در سجاده بریزیم
و بدانیم
خدا نزدیک است.
مرگ را موهبت عشق بدانیم
که عاشق جان داد
و زمان در حرکت بود
و خدا گفت سلام
افسوس در این شهر
آدمی می میرد
و خدا هم نمی داند
قصه تنهائی ما
حسین حاجی آقا
مونترال

خسته ام تنها

02,07,2010
خسته ام 
قدم بر می دارم در
سرازیری  این تپه سبز
بوئیدن گل های بهاری
صحبت جیر جیرک ها
ونسیم بادی که
پوست آدم را می خنداند
دیدن ماه
و این همه زیبائی
رقص پروانه ها
و لطافت تار عنکبوتی زیبا بود
 قدم هایم لرزان است
می رسم پای درختی
که عمری بیدار است
بقچه ام سبز است
لقمه نانی دارم
و پنیر شوقی
و تو ای کاش بودی
این همه خاطره ها
در این دشت بزرگ
از درخت می پرسم
و نمی داند حقیقت چیست
از باد و گل های بهاری
و نمی دانند کیست
مثل فرهاد
تیشه ها بر کوه زدن
از سواران پرسیدن
کاروانی آمد
و ندیدم تو را
قاصدک را گفتم
قاصدت هم
نمی داند که نامت چیست
حسین حاجی آقا

از آسمان خیال ما آدمها


02,07,2010
Poet
از آسمان خیال ما آدمها
پرندگان رنگا رنگی پریدند
تا رنگین کمان زیبا شکل گرفت
گل سرخی خندید
پروانه زیبا عاشق شد
شعله شمع
چه فریبکار بود
و پروانه بسو خت
آسمان غمگین شد
قطره بارانی چکید
 بهار از راه رسید
روستائی خندید
گوسفندی زائید
نان داغی 
مزه نان و پنیر
کودکان در بازی
و الاغی چموش
می خندد
آسمان آبی شد
ابر ها رفتند
خورشید سلامی کرد
خانه ای گرم شد
روی پرچین
خروسی می خواند
زردالو ها
به شیرین اند
و انارها
سرخ سرخ سرخ
حسین حاجی آقا

ندانستن خوب است


ندانستن خوب است
هیچکس نادان را باز خواست نمی کند
دیوانه هم خوشبخت است
و مدام به ما عاقل ها می خندد
فیلسوفی که فیل هم نیست
فیل حافظه خوبی دارد
خرچنگ هم خر نیست
تا سواری بدهد
پس کجا می توان آدم دید
اصلا آدم کیست
و اگر آدم است
پس چرا می جنگد
 و هم نوع  خودش را می کشد
گور خر هم خر نیست
شاید جوراب راه راهی باشد
فهمیدن هم خوب نیست
فهماندن هم گناه است
مگر قطار بیکار است
که روی ریل حرکت می کند
خوب پرواز کند مارپیچ برود بپرد
خر گوش هم خر است
هم گوش و پریدن را بلد است
با هوش هم است
سریع هم می دود
پس چرا آدم نشد و به فضا نرفت
شتر مرغ هم شتر نیست
خنده هم خنده نیست
خوابیدن خوب است
لا اقل در خواب آدم بی آزار است
پس چرا هزار پا
هزار پا ندارد
دلم به حال حلزون می سوزد
پا ندارد
کفش آدیداس نمی تواند بخرد تا پز بدهد
و مگسی هم ما آدم های قدرتمند را
خسته می کند
پس مگس هم خاصیتی دارد
 ای کاش مگسی بودم
 حاجی آقا

در تفکر یک مرد تنها

در تفکر یک مرد تنها
سکوت خواهم کرد
تا شعرم را ندانی
و قلبم را به زنجیر خواهم بست
تا تسخیر ناپذیر گردد.
لبانم را می دوزم
و در تفکر یک مرد تنها
محبت و عشق را نقاشی خواهم کرد.
دستانم را خواهم برید
و زبانم را کوتاه.

شاید بتوانم در ذهن خود
قانون را به تساوی تقسیم کنم.
و اگر فرصتی بود
کودکان فقیر را لقمه نانی بدهم
می شد فریاد زد
بدون ترس جان دادن من
در گور خودم
که زدست زمانه ها غمگین است

چه تصویری است در نقش ذهن تو
که من را می ترساند
 اگر باز من و تو
در خلوتی به گناه مان اعتراف می کردیم
و بر خویش فاتحه
تاروزی که امید مان بیدارشود
 
او در گور خود به نادانی دیگران بخندیم
آن روز
کجا مرد بزرگی خواهد توانست
به دیدار آفتاب
از آن کوه بلند
از آن رود خروشان
ما را به تماشای آفتاب دعوت کند
در سکوت امروزم
شعری دارم
باز تنهائی من

 
شهر عجیبی است
 
خانه ام ز اندوه روزگار می لرزد
و قلب شکسته ام
در انتظار آخرین طبش نشسته است

 
حسین حاجی آقا

صبح زود

صبح زود
که هنوز مترسک هم در خواب است
و روستائی خوب می زند شخم
می شکافد زمین
می پاشد بذر
من تنها
در کنار رود بزرگی نشسته ام
و دفترچه خاطراتم را ورق می زنم
در افکار پریشانم
قاب عکس خالی را می بینم

افسوس می خورم و می اندیشم
شاید یک روز
دیدار ما 
 آغاز شکفتن زندگی جدیدی باشد
ح.ح

ای کاش فرصتی بود


ای کاش فرصتی بود
ای آدم ها
که به هم می بالید
این غرور
این همه من زدن و طعنه و دشنام
این همه خستگی و درد و حسد
به خدا
روزی
 که وقت تنگ آید و ما را بخوانند
و بگویند چه کردید ؟
روزی که لباس زیبا
مال دنیا
قدرت و جنگ هم نتواند مرهمی باشد
 آن روز این تن بی جان ساکت و آرام
از خودم می ترسم
از گناهی که مرا خواهند سوخت
مهربانی
کلیدی است
که درب های بسته خشم را باز خواهد کرد
مهربانی
امیدی است
که امید خواهد داد
با خودم می گویم
وقت مرگ
وقت رفتن ... خاک شدن
از چه باید ترسید ؟
چه پناهی دارم ؟
طبش قلب ظعیفم
می گوید
نگران باش
و از روز قیامت که مرا می پرسند ؟
ای کاش فرصتی بود
تا من مغرور  
به خود آیم
این غرور پوچ و آن شهوت 
که چشم هایم را کور کرده
و گوشهایم...
دیگر نمی شنوند..
روز رفتن ..
روز مرگ آدمی
 افسوس
ح.ح

دیدم پروانه ها


دیدم پروانه ها در آتش شمع می سوزند
دیدم رهگذران خسته در زیر باران
ونگاه شان پر از غم
با خودم می گویم
ای خدا
تو چرا آدم را آفریدی و
شمع را تا پروانه
بیگناه را بسوزاند
خواستم بپرسم
و صدایم را بریدند
خواستم با مشت های گره کرده
فریاد بزنم
اما دستانم را بریدن
می ترسم
از این همه نامرد
که در کمین نشسته اند
ح.ح

ستاره لبخندی زد


ستاره لبخندی زد
 و گفت به ماه
چرا غم گینی ؟
آسمان را نگاه کن ستاره باران است.
ما همه دوستان تو هستیم.
ما تبسمی کرد و گفت
می دانم
اما نگرانی من آنجا در زمین است
ستاره پرسید من دوراز زمین هستم
و نمی دانم آنجا چه خبر است ؟
ماه گفت جنگ و خون و خیانت
آدم ها دیگر صبح با دعا نماز بر نمی خیزند
آدم ها دیگر شرم ندارند
آدم ها زیاد دروغ می گویند
آدم ها زهم بی گانه هستند
و ستاره گفت
بس است بس است
من را غمگین کردی .
ح.ح

زمستان بود


زمستان بود
و مرد ماهیگیر
در این سرما
رو به دریا
با خدای خود می گفت
صبح فردا
شاید ماهی ها
بفهمند کودکی بیمار است
شاید دریا مهربان باشد
اما افسوس با صبح فردا
قایقم خسته از این سرما
و ترس من از این دریا
که خروشان است
امیدم را می دزدند
شاید فردا
من و دریا
و مهربانی تو
لبخند ماهی ها
روزگارم را بهتر از امروز
دوست داشتن ماه
که به دریا می خندد
و مهربانی تو
لقمه نانی باشد
برای این ماهی گیر پیر
ح.ح

می توان غمگین بود

17,06,2010
Poet
Hajiagha
شعر نو
می توان غمگین بود
می شود خانه آن مرد فقیر را
ویران کرد
می توان خون را با خون شست
می شود نادان بود
می توان کوبید
این مشت را
بر دهان مادری پیر
می شود ویران کرذ
خانه ام ایران
می توان با نیرنگ
زیر آن پرچم خونین خبیث
که به رنگ آبی است
مرگ ملت ها را
با شعار آزادی خرید
می شود مردم بازار
یا که آن دختر شهری را
با نیرنگ عمو سام
به قصابی تاریخ سپرد
می توان نادانی را
نوشت و با آواز بلند
زیر این رنگ عجیب
سبز یا قرمز
مادران داغدار را
به اندوه زمین دعوت کرد
من نمی دانم
تاریخ خیانت را
من ندیدم دوبرادر دشمن
می توان خوبی کرد
می شود راز خدا را فهمید
و به انسان ها گفت
شیطان همین نزدیکی است
می توان یوسف را در چاه
خیانت بلعید
می شود خون علی را
به نخلستان ها
و سکوت شب بخشید
می توان با نام حسین
خون را بر شمشیر خرید
و نترسید از این توطعه ها
می توان نیرنگ را
در کنار شمر
با ریزش خون های عزیزان
به سخن واداشت
سایه مرگ چقدر سنگین است
حق را باید
به مسلخ برد
و به جای آن
با عموسام پلید
خون این ملت را بر سنگفرش
خیابان ها
یا بر دیوار ریخت
می توان نادان بود
نادانی خوب است
چون نمی پرسند چرا؟
شیطان به اندازه یک ذره مو
به ما آدم ها نزدیک است
نفسش بوی تنفر دارد
و نگاهش در خون
آه
خسته هستم از نیرنگ
روی این سنگ فرشها
که کلام ابدیت جاری است
نام این مرد بزرگ
که شهیدی است
خوابیده به خون
پس خدا بیدار است
و شیطان در بند
از مونترال
حسین حاجی آقا

که خدا رنگ گل صحرائی دارد

19,06,2010
poet hajiagha
شاید آنجا
که خدا رنگ گل صحرائی دارد
بشود خندید
بشود عاشق شد
خسته هستم
چه امیدم هایم  به بادی می رفت
و ندانستم
زیر این نادانی فرش
گل های قرمز و نارنجی هم قلابی است
روز ها کار من
ترسیدن از آفتاب و دوری از ماه بود
چه ویرانه خانه ای دارم
و قلبی که پریشان خدا است
سایه  ها غمگین اند
و کبوتر ها زخمی.
مادرم چادر زیبائی داشت
و ماهی ها
در حوض خیالم می رقصند
پائین تر زیر این
شهر پر از آدم 
پیرمردی بیمار می بینم
می دهد جان
و ما آدم ها بی خبریم
شاید روزی
پروانه ها بخند ند  به گل ها
و پرستو ها
بگویند بها ر آمد
شاید روزگار من هم
بشود نورانی
و پروازی که
می خواهم به انجام رسد
دیگر اینجا گل ها و قاصد ک ها
با هم مهربان نیستند
سرما بیداد می کند
خاطر ها می میرند
تا مرگی در سکوت
و لحظه ای تا پایان به انجام رسد ح.ح

وقتی ابر ها می بارد بر این زمین خشک

25,06,2010
Hajiagha poet
وقتی ابر ها می بارد بر این زمین خشک
وگندم ها سلام می گویند
 من شادم
تا بار دیگر خدا را با همه وجودم
بگویم سلام
وقتی دختر روستائی زیبا
می دود دنبال آن گاو چموش
و پسر بازیگوشی
دزدکی دید می زند و سرخ می شود
و عاشق
من می خندم به ماه
و می گویم سلام
خدائی که ما را دوست دارد
تا این درختان عظیم هم
در مقابل باد سر تعظیم فرود آورند
و بگویند سلام
وقتی
پیامبری آمد و نفاق در مرگ خود فرو رفت
ما آدم هادانستیم 
وگفتیم سلام
این خدا چه زیبا است
کافی است
بگویم سلام
تا ببینیم
و بدانیم رازی که
از شیطان پنهان است
حسین حاجی آقا

ندانستن خوب است

ندانستن خوب است
هیچکس نادان را باز خواست نمی کند
دیوانه هم خوشبخت است
و مدام به ما عاقل ها می خندد
فیلسوفی که فیل هم نیست
فیل حافظه خوبی دارد
خرچنگ هم خر نیست
تا سواری بدهد
پس کجا می توان آدم دید
اصلا آدم کیست
و اگر آدم است
پس چرا می جنگد
 و هم نوع  خودش را می کشد
گور خر هم خر نیست
شاید جوراب راه راهی باشد
فهمیدن هم خوب نیست
فهماندن هم گناه است
مگر قطار بیکار است
که روی ریل حرکت می کند
خوب پرواز کند مارپیچ برود بپرد
خر گوش هم خر است
هم گوش و پریدن را بلد است
با هوش هم است
سریع هم می دود
پس چرا آدم نشد و به فضا نرفت
شتر مرغ هم شتر نیست
خنده هم خنده نیست
خوابیدن خوب است
لا اقل در خواب آدم بی آزار است
پس چرا هزار پا
هزار پا ندارد
دلم به حال حلزون می سوزد
پا ندارد
کفش آدیداس نمی تواند بخرد تا پز بدهد
و مگسی هم ما آدم های قدرتمند را
خسته می کند
پس مگس هم خاصیتی دارد
 ای کاش مگسی بودم
حسن حاجی آقا
دو شب مونترال خواب زده شدم و این شعر آمد

پس چرا فرشتگان خوابند

پس چرا فرشتگان خوابند
این همه تنهائی
باز رسیدن و دیواری دگر
در باد سخن گفتن
صدایم گم می شود
می دوم اما این آخر خط است
و باز دیواری بلند
ح.ح

یک سبد گل داشت بهار

یک سبد گل داشت بهار

ومحبت چه صفا بود

که می شد با عشق

دوست داشتن را دید

چه زیبا بود بهار

وقتی گل ها می خندیدند

تا قاصدک ها پرواز کنان

پیام عشق را بر بام های کاه گلی

خانه های با لبخند بخوانند

پس خدا بیدار

وزندگی زیبا است

عشق جاری است

این محبت بوی نستن دارد

تا جائی که

خواب هایم رنگ طلائی است

و صفا در قلبم می رقصد

دوست دارم

پرواز کنم

تا خدا را ببینم

وبگویم سلام

آرزوهای عجیبی دارم

قلبم لبریز از باور عشق است

اما تنهائی آدم را بس می ترساند

ح. حاجی آقا

زندگی

Poet 20.06,2010

زندگی

مثل داستانی است

که با خواندن آن

یا می خندیم

یا پریشان و افسرده از آن می نالیم

زندگی مثل رودی است

جریان دارد

و تلاطم

و نباید ترسید

زندگی

ناله شب نیست

که آدم ها

بترسند ز نور و گریزان ز همدیگر

و نپرسند چرا

زندگی زیبا است

مثل باران

مثل پرواز قناری ها

یا که کفش دوزک زیبائی که

می خنند به گل

زندگی

مثل یک در یا است

پر از ماهی

پس نباید

غمگین شد

و نباید ترسید

ح.ح

17,06,2010

Poet Hajiagha

من از این فاصله ها غمگینم

و خدائی که دوستش دارم

در خواب دیدم

سواری خواهد بود

که بر اسب سفیدی زیبا

و از آن کوه بلند

می آید

تا ما آدم ها را بیدار کند

خواب دیدم

آن اسب سفید

که خدا را در زین داشت

آنچنان زیبا بود

که ندانستم عمر ما آدم ها

به سر انجام گناهانی

به هدر خواهد رفت

خواب دیدم

در این دشت هوس

کرده های من چه لبریز از

نفرت انسانیت بود

و ندانستم

من آدم مغرور

خدائی آن بالاست

خواب دیدم

آدم ها

چون لشگر غم

و خفاشان سیاه

که نمی بینند نور را

و می پرسند

سواری آمد ؟

سوزش این قلب

ز تکبیر گناهانم

آن چنان زخمی است

که می دانم

چه تنها بودم

و سواری آمد

تا ما

آدم ها را

بیدار کند

حسین حاجی آقا

12,11,2010

Hajiagha poet

من ندانستم چرا

نغمه هایم را دزدیدند

و زبان شعرم را

در این غربت

به یغما بردند

آسمان آبی بود

همه خندان بودند

دل ها همه عاشق

نگرانی نبود

سال ها می گذرد

نغمه ها  در رنجیرند

و آدم ها گفتار معناهای پوچ

خانه ام ویران

رنگ ها همه در خود گریبان می گیرند

حرفه ام نقاشی است

خسته از تابلوئی که

نمی خندد

دفتر شعری

که در تنهائی ها

سوگ مرگ دارد

همه فریاد هایم

08,11,2010
همه فریاد هایم
در سکوت این شهر گم می شوند
شعرو شعورم
در میان آدمک های قشنگ
معنائی ندارند
هر روز
دیوار های عظیمی را می بینم
که زندان من شده اند
شعر هایم بس غمگین اند
واژه ها با هم می جنگند
فاعل مفعول را می کشد
خون بی گناهی می ریزد
دفتر شعرم
باز غمگین است
میان این دیوار ها
و آدمک های قشنگ
ح. حاجی آقا
زمستان کانادا
16,10,2010
Poet
  خاطراتم بس سوزان است
و دفتر شعرم گریان
عشق یک رویا بود
مثل برگی که با پائیز رفت
فهمیدن گناه بود
در  طوفان و باران اسیرم
باز باریدن برف
این دیوار های یخی چه بلند است
آدم ها معما می شوند
 زمان ایستاده
و دیانوسور های غول پیکر هم یخ زه اند
اما چرا
گل یخ همه جا روئیده است
ح.حاجی آقا

رودی خروشان شود

08,11,2010
شاید نوشتن شعر
برای شاعر مثل گل های بهاری زیبااست
مثل بازی کودکی که میدود و میدود
شاید شعر شاعر
رودی خروشان شود
ابری که می بارد
لبخندی زیبا
یا مرگی خاموش
هر چه باشد
تا ابد خواهد ماند
و مهمان اندیشه های
کنجکاو ما آدم ها خواهد شد
07,11,2010
هر گز عقابی را ندیدم
که گنجشکی را آزار دهد
اما چرا آدم ها
گنجشک ها را  با سنگ می زنند ؟
هر گز ندیده ام درختی
سایه اش را نبخشد
به هیزم شکنی
یا که ماهی نا لان شود
و اشک بریزد و غمگین شود
دنیا پر از اسرار است
 آدم ها نمی دانند
(که خود قسمتی از این اسراراند ( می باشند
اما غرور آدمی نمی گذارد
فهمیدن را
وقتی نفس های آدمی
در باد می پیچد
زمزمه های مان
با باد همراه می شوند
میدانم
آن دور تر ها
شاید کنار سرو تنومندی
تو در خیال خود نشسته ای
چه عجیب است
باد و زمزمه ها
و تو می شنوی
و مهمان اندیشه های زیبا
که در باد پیچیده
می دانی
عاشقی آن دور تر ها
در انتظار است
ح.حاجی آقا

دل های مان غمگبن

01,11,2010
خانه های مان گرفتار تنهائی
دل های مان غمگبن
مثل جغدی که از نور می ترسد
ترس از گناهی که نکرده ام
روح آدمی را آزار میدهد
دفتر شعرم هم خسته شده
از این واژه های تکراری
میان آدم هائی که مهربان نیستند
10,18,2010
poet
رنگ ها چه قشنگ
آسمانم چه غریب است
زندگی خالی از عشق
و دل ها چه غمگین است
این هم عشق
چرا خالی از احساس است
این درختان بلند
گل ها چه قشنگ اند
آسمان هم آبی است
و دل ها خالی از احساس
دیدم قناری ها می خوانند
دو کبوتر در پرواز
رویائی چه قشنگ
اما
آدم ها اینجا
غمگینند
سایه همه جا
آدم ها را می ترسانند
و از عشق
دیگر خبری نیست
ح. حاجی آقا
10,18,2010
Poet
دوست دارم در این گوشه زندان
نفسی تازه کنم
و صنوبر ها را بگویم سلام
دوست دارم
بوی تازه نان را
و گل شبنم را در صبح بوئیدن
این صحرا چه قشنگ است
چه صفائی دارد
دیدن خنده مادر
صبح است
خروس می خواند
سماور قل می زند
این محبت
این همه زیبائی
خدا زیبا است
تا دویدن در کوچه های خیال
من زنده خواهم بود
ح حاجی آقا
07,10, 2010
poet
خاک چه سرد است
تا مرگ خود را
با غمی از آرزو هایم
در آغوش بگیرم
و تو غایب از این دیدار
درد را باید شست
مرهمی باید دید
خاک را می بوسم
آسمانم بس سنگین است
دیدگانم هنوز ناله ها دارد
شاید این صبح خدا
که چقدر زیبا است
قلب ما آدم ها را
بشوید با مهر
شاید سواری آمد
تا عشق را فریاد زند
این زمان سخت است
آدم هایش پلنگی هستند
که می ترسانند
آهوی جوان را.
ح.ح