غم و اندوهی دارم
می فرستم به هوا
شاید آن بالاتر
که خدای مهربان
وعده پیروزی داد
بشنود ناله های ما را
و غم آزاد شود
مادری بوسه زند بر فرزند
پدری خسته از این هه رنج
و خدایا قوت
شاید آن بالا
خدائی است
که اگر ناله ما را می دید
حتما می داد سلام
چرا از من نمی پرسید
احوالم را
مگرمن .. جنایت کارم
گناهم چیست
سرگردانی
فضا بس آلوده و غمگین است
و دستانم همی زخمی
چرا از من نمی پرسید
احوالم را
از این زندان و زندان بان
می ترسم
گناهم چیست
تمام پیکرم
غرق خون است
و زین جور زندان ها
چرا از من نمی پرسید
مرگم را
گنا هم چیست
خاکم را نمی بوسد
مادرم
ز درد و این همه ظلمت
روحم بس زنجور است
چرا از من نمی پرسید
نامم چیست
کدامین دشنه نامردی
در جانم زده زخمی
چه تنها مانده ام
که حتی
خاک هم جوابم را نخواهد داد
عشق بود و تر انه و شادی
آسمان هم آبی
سبزه ها سبز بودند
و قناری ها شاد
هر کسی قسمت خود را می دانست
مهمان عزیز بود
و لبخند جاری
همه شاد بودند
زندگی زیبا بود
بهار با عطر گل های خودش به ما شوقی میداد
مریض را شفا می خواستیم
صداقت بود
اعتماد رنگ نیکو کاری داشت
تا شبی سرد
لبخند ها
بر لبان عاشقان یخ بست
زمستان شد
ترس آمد
بره ها گرگ شدند
و دنیای زیبائی آدم ها
در طوفانی گم شد
قربت من قتل گاه من است
هنری دارم ارزان شما
قصه ها یم غصه می شود
رود بزرگ
آسمان آبی
سبزه عید .بوی نسیم
زاغک روی چنار
داد قال بچه ها
نان سنگگ که داغ تر از آفتاب است
مار مولک کوچکی می بینم
و خدا آنجاست
و تو
آهسته بیا
ساعتی فکر ..من خسته
چه دلم می گیرد
چه دورتر دختر زیبا موهایش را
حواسم را می برد
باز پریشان می شوم
دلم می گیرد
.باران می بارد
آسمان رنگ غریبی دارد
زاغک روی چنار تنهاست
دختر همسایه هم گریان است
غصه می خورم
داد می زنم
کلاغک روی چنار تنهائی من می پرد
ودر افق گم می شود
02,07,2010
خسته ام
قدم بر می دارم در
سرازیری این تپه سبز
بوئیدن گل های بهاری
صحبت جیر جیرک ها
ونسیم بادی که
پوست آدم را می خنداند
دیدن ماه
و این همه زیبائی
رقص پروانه ها
و لطافت تار عنکبوتی زیبا بود
قدم هایم لرزان است
می رسم پای درختی
که عمری بیدار است
بقچه ام سبز است
لقمه نانی دارم
و پنیر شوقی
و تو ای کاش بودی
این همه خاطره ها
در این دشت بزرگ
از درخت می پرسم
و نمی داند حقیقت چیست
از باد و گل های بهاری
و نمی دانند کیست
مثل فرهاد
تیشه ها بر کوه زدن
از سواران پرسیدن
کاروانی آمد
و ندیدم تو را
قاصدک را گفتم
قاصدت هم
نمی داند که نامت چیست
حسین حاجی آقا
در تفکر یک مرد تنها
سکوت خواهم کرد
تا شعرم را ندانی
و قلبم را به زنجیر خواهم بست
تا تسخیر ناپذیر گردد.
لبانم را می دوزم
و در تفکر یک مرد تنها
محبت و عشق را نقاشی خواهم کرد.
دستانم را خواهم برید
و زبانم را کوتاه.
شاید بتوانم در ذهن خود
قانون را به تساوی تقسیم کنم.
و اگر فرصتی بود
کودکان فقیر را لقمه نانی بدهم
می شد فریاد زد
بدون ترس جان دادن من
در گور خودم
که زدست زمانه ها غمگین است
چه تصویری است در نقش ذهن تو
که من را می ترساند
اگر باز من و تو
در خلوتی به گناه مان اعتراف می کردیم
و بر خویش فاتحه
تاروزی که امید مان بیدارشود
او در گور خود به نادانی دیگران بخندیم
آن روز
کجا مرد بزرگی خواهد توانست
به دیدار آفتاب
از آن کوه بلند
از آن رود خروشان
ما را به تماشای آفتاب دعوت کند
در سکوت امروزم
شعری دارم
باز تنهائی من
شهر عجیبی است
خانه ام ز اندوه روزگار می لرزد
و قلب شکسته ام
در انتظار آخرین طبش نشسته است
حسین حاجی آقا
صبح زود
که هنوز مترسک هم در خواب است
و روستائی خوب می زند شخم
می شکافد زمین
می پاشد بذر
من تنها
در کنار رود بزرگی نشسته ام
و دفترچه خاطراتم را ورق می زنم
در افکار پریشانم
قاب عکس خالی را می بینم
افسوس می خورم و می اندیشم
شاید یک روز
دیدار ما
آغاز شکفتن زندگی جدیدی باشد
ح.ح
17,06,2010
Poet
Hajiagha
شعر نو
می توان غمگین بود
می شود خانه آن مرد فقیر را
ویران کرد
می توان خون را با خون شست
می شود نادان بود
می توان کوبید
این مشت را
بر دهان مادری پیر
می شود ویران کرذ
خانه ام ایران
می توان با نیرنگ
زیر آن پرچم خونین خبیث
که به رنگ آبی است
مرگ ملت ها را
با شعار آزادی خرید
می شود مردم بازار
یا که آن دختر شهری را
با نیرنگ عمو سام
به قصابی تاریخ سپرد
می توان نادانی را
نوشت و با آواز بلند
زیر این رنگ عجیب
سبز یا قرمز
مادران داغدار را
به اندوه زمین دعوت کرد
من نمی دانم
تاریخ خیانت را
من ندیدم دوبرادر دشمن
می توان خوبی کرد
می شود راز خدا را فهمید
و به انسان ها گفت
شیطان همین نزدیکی است
می توان یوسف را در چاه
خیانت بلعید
می شود خون علی را
به نخلستان ها
و سکوت شب بخشید
می توان با نام حسین
خون را بر شمشیر خرید
و نترسید از این توطعه ها
می توان نیرنگ را
در کنار شمر
با ریزش خون های عزیزان
به سخن واداشت
سایه مرگ چقدر سنگین است
حق را باید
به مسلخ برد
و به جای آن
با عموسام پلید
خون این ملت را بر سنگفرش
خیابان ها
یا بر دیوار ریخت
می توان نادان بود
نادانی خوب است
چون نمی پرسند چرا؟
شیطان به اندازه یک ذره مو
به ما آدم ها نزدیک است
نفسش بوی تنفر دارد
و نگاهش در خون
آه
خسته هستم از نیرنگ
روی این سنگ فرشها
که کلام ابدیت جاری است
نام این مرد بزرگ
که شهیدی است
خوابیده به خون
پس خدا بیدار است
و شیطان در بند
از مونترال
حسین حاجی آقا
19,06,2010
poet hajiagha
شاید آنجا
که خدا رنگ گل صحرائی دارد
بشود خندید
بشود عاشق شد
خسته هستم
چه امیدم هایم به بادی می رفت
و ندانستم
زیر این نادانی فرش
گل های قرمز و نارنجی هم قلابی است
روز ها کار من
ترسیدن از آفتاب و دوری از ماه بود
چه ویرانه خانه ای دارم
و قلبی که پریشان خدا است
سایه ها غمگین اند
و کبوتر ها زخمی.
مادرم چادر زیبائی داشت
و ماهی ها
در حوض خیالم می رقصند
پائین تر زیر این
شهر پر از آدم
پیرمردی بیمار می بینم
می دهد جان
و ما آدم ها بی خبریم
شاید روزی
پروانه ها بخند ند به گل ها
و پرستو ها
بگویند بها ر آمد
شاید روزگار من هم
بشود نورانی
و پروازی که
می خواهم به انجام رسد
دیگر اینجا گل ها و قاصد ک ها
با هم مهربان نیستند
سرما بیداد می کند
خاطر ها می میرند
تا مرگی در سکوت
و لحظه ای تا پایان به انجام رسد
ح.ح
25,06,2010
Hajiagha poet
وقتی ابر ها می بارد بر این زمین خشک
وگندم ها سلام می گویند
من شادم
تا بار دیگر خدا را با همه وجودم
بگویم سلام
وقتی دختر روستائی زیبا
می دود دنبال آن گاو چموش
و پسر بازیگوشی
دزدکی دید می زند و سرخ می شود
و عاشق
من می خندم به ماه
و می گویم سلام
خدائی که ما را دوست دارد
تا این درختان عظیم هم
در مقابل باد سر تعظیم فرود آورند
و بگویند سلام
وقتی
پیامبری آمد و نفاق در مرگ خود فرو رفت
ما آدم هادانستیم
وگفتیم سلام
این خدا چه زیبا است
کافی است
بگویم سلام
تا ببینیم
و بدانیم رازی که
از شیطان پنهان است
حسین حاجی آقا
ندانستن خوب است
هیچکس نادان را باز خواست نمی کند
دیوانه هم خوشبخت است
و مدام به ما عاقل ها می خندد
فیلسوفی که فیل هم نیست
فیل حافظه خوبی دارد
خرچنگ هم خر نیست
تا سواری بدهد
پس کجا می توان آدم دید
اصلا آدم کیست
و اگر آدم است
پس چرا می جنگد
و هم نوع خودش را می کشد
گور خر هم خر نیست
شاید جوراب راه راهی باشد
فهمیدن هم خوب نیست
فهماندن هم گناه است
مگر قطار بیکار است
که روی ریل حرکت می کند
خوب پرواز کند مارپیچ برود بپرد
خر گوش هم خر است
هم گوش و پریدن را بلد است
با هوش هم است
سریع هم می دود
پس چرا آدم نشد و به فضا نرفت
شتر مرغ هم شتر نیست
خنده هم خنده نیست
خوابیدن خوب است
لا اقل در خواب آدم بی آزار است
پس چرا هزار پا
هزار پا ندارد
دلم به حال حلزون می سوزد
پا ندارد
کفش آدیداس نمی تواند بخرد تا پز بدهد
و مگسی هم ما آدم های قدرتمند را
خسته می کند
پس مگس هم خاصیتی دارد
ای کاش مگسی بودم
حسن حاجی آقا
دو شب مونترال خواب زده شدم و این شعر آمد
پس چرا فرشتگان خوابند
این همه تنهائی
باز رسیدن و دیواری دگر
در باد سخن گفتن
صدایم گم می شود
می دوم اما این آخر خط است
و باز دیواری بلند
ح.ح
یک سبد گل داشت بهار
ومحبت چه صفا بود
که می شد با عشق
دوست داشتن را دید
چه زیبا بود بهار
وقتی گل ها می خندیدند
تا قاصدک ها پرواز کنان
پیام عشق را بر بام های کاه گلی
خانه های با لبخند بخوانند
پس خدا بیدار
وزندگی زیبا است
عشق جاری است
این محبت بوی نستن دارد
تا جائی که
خواب هایم رنگ طلائی است
و صفا در قلبم می رقصد
دوست دارم
پرواز کنم
تا خدا را ببینم
وبگویم سلام
آرزوهای عجیبی دارم
قلبم لبریز از باور عشق است
اما تنهائی آدم را بس می ترساند
ح. حاجی آقا
Poet
20.06,2010
زندگی
مثل داستانی است
که با خواندن آن
یا می خندیم
یا پریشان و افسرده از آن می نالیم
زندگی مثل رودی است
جریان دارد
و تلاطم
و نباید ترسید
زندگی
ناله شب نیست
که آدم ها
بترسند ز نور و گریزان ز همدیگر
و نپرسند چرا
زندگی زیبا است
مثل باران
مثل پرواز قناری ها
یا که کفش دوزک زیبائی که
می خنند به گل
زندگی
مثل یک در یا است
پر از ماهی
پس نباید
غمگین شد
و نباید ترسید
ح.ح
17,06,2010
Poet Hajiagha
من از این فاصله ها غمگینم
و خدائی که دوستش دارم
در خواب دیدم
سواری خواهد بود
که بر اسب سفیدی زیبا
و از آن کوه بلند
می آید
تا ما آدم ها را بیدار کند
خواب دیدم
آن اسب سفید
که خدا را در زین داشت
آنچنان زیبا بود
که ندانستم عمر ما آدم ها
به سر انجام گناهانی
به هدر خواهد رفت
خواب دیدم
در این دشت هوس
کرده های من چه لبریز از
نفرت انسانیت بود
و ندانستم
من آدم مغرور
خدائی آن بالاست
خواب دیدم
آدم ها
چون لشگر غم
و خفاشان سیاه
که نمی بینند نور را
و می پرسند
سواری آمد ؟
سوزش این قلب
ز تکبیر گناهانم
آن چنان زخمی است
که می دانم
چه تنها بودم
و سواری آمد
تا ما
آدم ها را
بیدار کند
حسین حاجی آقا
12,11,2010
Hajiagha poet
من ندانستم چرا
نغمه هایم را دزدیدند
و زبان شعرم را
در این غربت
به یغما بردند
آسمان آبی بود
همه خندان بودند
دل ها همه عاشق
نگرانی نبود
سال ها می گذرد
نغمه ها در رنجیرند
و آدم ها گفتار معناهای پوچ
خانه ام ویران
رنگ ها همه در خود گریبان می گیرند
حرفه ام نقاشی است
خسته از تابلوئی که
نمی خندد
دفتر شعری
که در تنهائی ها
سوگ مرگ دارد
08,11,2010
همه فریاد هایم
در سکوت این شهر گم می شوند
شعرو شعورم
در میان آدمک های قشنگ
معنائی ندارند
هر روز
دیوار های عظیمی را می بینم
که زندان من شده اند
شعر هایم بس غمگین اند
واژه ها با هم می جنگند
فاعل مفعول را می کشد
خون بی گناهی می ریزد
دفتر شعرم
باز غمگین است
میان این دیوار ها
و آدمک های قشنگ
ح. حاجی آقا
زمستان کانادا
16,10,2010
Poet
خاطراتم بس سوزان است
و دفتر شعرم گریان
عشق یک رویا بود
مثل برگی که با پائیز رفت
فهمیدن گناه بود
در طوفان و باران اسیرم
باز باریدن برف
این دیوار های یخی چه بلند است
آدم ها معما می شوند
زمان ایستاده
و دیانوسور های غول پیکر هم یخ زه اند
اما چرا
گل یخ همه جا روئیده است
ح.حاجی آقا
08,11,2010
شاید نوشتن شعر
برای شاعر مثل گل های بهاری زیبااست
مثل بازی کودکی که میدود و میدود
شاید شعر شاعر
رودی خروشان شود
ابری که می بارد
لبخندی زیبا
یا مرگی خاموش
هر چه باشد
تا ابد خواهد ماند
و مهمان اندیشه های
کنجکاو ما آدم ها خواهد شد
07,11,2010
هر گز عقابی را ندیدم
که گنجشکی را آزار دهد
اما چرا آدم ها
گنجشک ها را با سنگ می زنند ؟
هر گز ندیده ام درختی
سایه اش را نبخشد
به هیزم شکنی
یا که ماهی نا لان شود
و اشک بریزد و غمگین شود
دنیا پر از اسرار است
آدم ها نمی دانند
(که خود قسمتی از این اسراراند ( می باشند
اما غرور آدمی نمی گذارد
فهمیدن را
وقتی نفس های آدمی
در باد می پیچد
زمزمه های مان
با باد همراه می شوند
میدانم
آن دور تر ها
شاید کنار سرو تنومندی
تو در خیال خود نشسته ای
چه عجیب است
باد و زمزمه ها
و تو می شنوی
و مهمان اندیشه های زیبا
که در باد پیچیده
می دانی
عاشقی آن دور تر ها
در انتظار است
ح.حاجی آقا
01,11,2010
خانه های مان گرفتار تنهائی
دل های مان غمگبن
مثل جغدی که از نور می ترسد
ترس از گناهی که نکرده ام
روح آدمی را آزار میدهد
دفتر شعرم هم خسته شده
از این واژه های تکراری
میان آدم هائی که مهربان نیستند
10,18,2010
poet
رنگ ها چه قشنگ
آسمانم چه غریب است
زندگی خالی از عشق
و دل ها چه غمگین است
این هم عشق
چرا خالی از احساس است
این درختان بلند
گل ها چه قشنگ اند
آسمان هم آبی است
و دل ها خالی از احساس
دیدم قناری ها می خوانند
دو کبوتر در پرواز
رویائی چه قشنگ
اما
آدم ها اینجا
غمگینند
سایه همه جا
آدم ها را می ترسانند
و از عشق
دیگر خبری نیست
ح. حاجی آقا
10,18,2010
Poet
دوست دارم در این گوشه زندان
نفسی تازه کنم
و صنوبر ها را بگویم سلام
دوست دارم
بوی تازه نان را
و گل شبنم را در صبح بوئیدن
این صحرا چه قشنگ است
چه صفائی دارد
دیدن خنده مادر
صبح است
خروس می خواند
سماور قل می زند
این محبت
این همه زیبائی
خدا زیبا است
تا دویدن در کوچه های خیال
من زنده خواهم بود
ح حاجی آقا
07,10, 2010
poet
خاک چه سرد است
تا مرگ خود را
با غمی از آرزو هایم
در آغوش بگیرم
و تو غایب از این دیدار
درد را باید شست
مرهمی باید دید
خاک را می بوسم
آسمانم بس سنگین است
دیدگانم هنوز ناله ها دارد
شاید این صبح خدا
که چقدر زیبا است
قلب ما آدم ها را
بشوید با مهر
شاید سواری آمد
تا عشق را فریاد زند
این زمان سخت است
آدم هایش پلنگی هستند
که می ترسانند
آهوی جوان را.
ح.ح
بهار آمد
پرستو هاخندان و گل ها بیدار
یخ ها آب شدند
کرم ها نفسی تازه کردند
خرس همبیدار شد
شکوفه مثل باران بودند
بره ای زائید
روستائی خندید
نسیمی آمد
دختری زیبا رقصید
ماه خندان شد
سرو ها در باد بهدتماشا بودند
کلاغی پرید
آسمان آبی شد
دره ها خرم و سبز
چه خدا زیبا است
ح.ح
صبح است
خدا بیدار است
همه دل ها نگرانند
شاید همه منتظران
در گناهان خود و بی خبری
بمیرند
با جهل و جنون
تا حقیقت را انکار کنند
همه سرها در گریبان
مرده ها در خاک
ندانستن راه
ترسیدن از شبی
که همه را خواهد بلعید
و احساس آدم بودن را
به قعر نادانی ها خواهد برد
ح.حاجی آق
ا
چون زلزله آمد نفس عشق بریخت
نامرد پلنگی شد و آهو گریخت
صیاد چو در دام بدید آهوی جوان
این دشنه چه آلوده به خونی است روان
چون قلم در نقش و در فریاد بود
زندگی از بهر من مثل پری برباد بود
چون بگفتند راز این خلقت زمین
ناگهان گرگی نشست اندر کمین
راز را اندر نگفته خون من را ریختند
از برای خود چه جام و گوهری اندوختند
بس در این شهر ناکسان بی عمل
رنج ها ئی گفته ام با این قلم
این قلم بشگست و این خانه خراب
حاصل عمرم گذشت اندر سراب
در سراب زندگی جان میدهم
این قلم را به چه ارزان میدهم
ح. حاجی آقا
Poet 20.06,2010
زندگی
مثل داستانی است
که با خواندن آن
یا می خندیم
یا پریشان و افسرده از آن می نالیم
زندگی مثل رودی است
جریان دارد
و تلاطم
و نباید ترسید
زندگی
ناله شب نیست
که آدم ها
بترسند ز نور و گریزان ز همدیگر
و نپرسند چرا
زندگی زیبا است
مثل باران
مثل پرواز قناری ها
یا که کفش دوزک زیبائی که
می خنند به گل
زندگی
مثل یک در یا است
پر از ماهی
پس نباید
غمگین شد
و نباید ترسید
ح.ح
poet
گریبان خود را می گیرم
در تنهائی جان میدهم
و سکوت جواب من است
میان آدمک های قشنگ
مگر می شود حرفی ز د ؟
دهان آدم را می دوزند
ما محکومان خاموش
زبانی نداریم
زبان مان را بریده اند
هر روز
تیر باران میشویم
و خسته از این دنیای خاموش
تهمت ها و تهدید ها
تحقیر شدن و تنها ماند ها
ح. حاجی آقا
08,11,2010
خاطره ها
در باد خیال ما آدم ها می پیچند
زمزمه می کنند
و ترانه عشق می گویند
خاطره ها با عشق پیوند می خورند
خاطره ها را نمی شود در بند کشید
اما آدم ها را چرا
آدم ها از آدم ها نفرت دارند
تاریخ گواه آن است
روزگاری
شاید آدم ها شاد بودند
ترانه می خوانند
وبا باد می رقصیدند
چه کسی می داند ؟
اما امروز
گویا قن ها است
از دانائی ما آدم ها می گذرد
و ما در تاریکی ها
اسیر غرور خود هستیم
ح. حاجی آقا
آتاوا
خورشید ترسید طلوع کند
پرندگان دق مرگ می شوند
زندگی زنجیر است
وآدم هائی که بسته به آن
برده تنهائی ها
ای کاش می شد
قفسم را می شکستی
تا پرواز را تجربه کنم
این خانه بس چه تاریک است
قلب آدم هم ترک برمی دارد
و از ترس خیالم می ترسد
تا کجا نعره زدن
و دعا خواندن
قبله را گم کردن
هوا بس چه ترسان است
غروب هم با ما سر شوخی دارد
ماه هم سرخ سرخ است
شاید
نامردی خنجری از پشت زده
می ترسم
هوا چه تاریک است
ستارگان می ریزند
و می شکنند
حسین حاجی آقا
poet 02,07,2010
By, Hajiagha
از آسمان خیال ما آدمها
پرندگان رنگا رنگی پریدند
تا رنگین کمان زیبا را بسازند
و من دیدم
گل سرخی خندید
پروانه زیبا عاشق شد
و شعله شمع
چه فریبکار بود
که پروانه بسوخت
آسمان غمگین شد
قطره بارانی چکید
بهار از راه رسید
روستائی خندید
گوسفندی زائید
نان داغی
مزه نان و پنیر
کودکان در بازی
و الاغی چموش
که می خندد
به ما آدم ها
آسمان آبی شد
ابر ها رفتند
خورشید سلامی کرد
خانه ای گرم شد
روی پرچین
خروسی می خواند
و چه زیبا است زندگی
زردالو ها
چه شیرین اند
و انارها
سرخ سرخ سرخ
شبدر ها به هم می گویند سلام
مرغابی هراسان بدنبال کلاغ است
جوجه در ترس
گاو هم می خندد
زیر چشمی به علف ها می نگرد
شاید با خود می گوید
خوردن نان و علف هم چه صفائی دارد
من می خندم
این همه افکار عجیب؟
مارمولکی زیر آن سنگ
با دو تا چشم قشنگ
می گوید سلام
می نشینم تا بپرسم
مارمولک را
و او می خندد
شادی کن و زمن می پرسد ؟
تو چرا غمگینی ؟
آه نمی دانم
دورم از این مردم خوب
از روستائی
و از نان و پنیر
هیچکس نیست
بگوید سلام
ساختمان ها چه بلند
آسمانش ابری است
مردمانش همه با هم جنگ دارند
دیواری نیست
که از خشت باشد
و انگوری آویزان از آن
مهربانی نیست
بهار هم دیر می آید
گاو هم نمی خندد
اذانی نیست
و من باز تنها
میان این دیوار ها
می دهم جان
ناگهان
فریاد دیوانه ای می آید
شعرم برید
و افکارم چه پریشان شد
(حسین حاجی آقا)
باد تندی می وزید
و من میان غبار ها چه غمگینم
شانه هایم پر از گرد و خاک است
و قلبم در زنجیر
آدم خاکی
که از خاک نمی ترسد
همه خاک خواهیم شد
دیدگان مرطوب من
در تند باد
و این خاک
به چه گل آلود است
یاد آن کوزه گری می افتم
که از خاک من جامی خواهد ساخت
تا زیبا روئی از آن بوسه ای گیرد
باران می بارد
و من خیس در خود
خاک را آب می شوید
تا این مرد غمگین بخندد
زیر باران
ابر ها سخن می گویند
یادت هست
می دویدی زیر باران
و مادر قهر تماشایت بود
کودک من
شاد باش مادر این جا است
خورشید آمد
گفتم سلام
شاخه نوری بخشید به من
و قلب شکسته ام بیدار شد
گرم شدم
خندیدم و دستانم را رو به آسمان دراز
چه خدا زیبا است
که این شعر زیبا را
بخشید به من
و جهان را
تا بفهمم
حسین حاجی آقا
غفلت آدم ها
باعث بیداری شیطان است
مثل زنبور عسل
که اگر خواب رود
خرس نامرد
عسلی را به زنبور نخواهد بخشید
ح.ح
27,11,2010
چه گناهی داشت آن مردفقیر
چه نیازی دارد
پس چرا با تحقیر به او می نگریم
او فقط لقمه نانی می خواهد
چه کسی می داند
غم های این مرد فقیر
شاید از نگاه ما آدم ها می ترسد
پیرمرد را لقمه نانی بدهیم
هوا سرد است
طوفانی است
و رهگذران شتابان در شب سال نو
بدنبال صفا می گردند و مکانی گرم
همه خندانند
اما
در نیمه شب
پیکر یخ زده پیرمردی
در زیر نور ماه پیداست
و هنوز رهگذران شتابان می گذرند
ح. حاجی آقا
02,11,2010
17,06,2010
Poet Hajiagha
من از این فاصله ها غمگینم
و خدائی که دوستش دارم
در خواب دیدم
سواری خواهد بود
که بر اسب سفیدی زیبا
و از آن کوه بلند
می آید
تا ما آدم ها را بیدار کند
خواب دیدم
آن اسب سفید
که خدا را در زین داشت
آنچنان زیبا بود
که ندانستم عمر ما آدم ها
به سر انجام گناهانی
به هدر خواهد رفت
خواب دیدم
در این دشت هوس
کرده های من چه لبریز از
نفرت انسانیت بود
و ندانستم
من آدم مغرور
خدائی آن بالاست
خواب دیدم
آدم ها
چون لشگر غم
و خفاشان سیاه
که نمی بینند نور را
و می پرسند
سواری آمد ؟
سوزش این قلب
ز تکبیر گناهانم
آن چنان زخمی است
که می دانم
چه تنها بودم
و سواری آمد
تا ما
آدم ها را
بیدار کند
حسین حاجی آقا
02,06,2010
با صبح خدا
همه پرندگان می خوانند
شاه پرک ها می رقصند
و ماهی های برکه
به هم می گویند سلام
با صبح خدا
ما آدم ها
خسته هستیم
از این تنهائی ها
و گرفتار لقمه نانی
که تا شب و دویدن و دیدن
با صبح خدا
روستائی خوب
می زند شخم در این دشت بزرگ
و زمین بیدار است
آسمان می خندد می بارد
کودکان
با صبح خدا
در کنار مادر دار قالی
رنگ زیبای قالی بر دار
با صبح خدا
کار گر کارخانه بالا
می اندیشد
به آینده ای خود
با صبح خدا
یک جوان عاشق
زیر این سرو تنومند
لحظه ها را می شمارد
با صبح خدا
ودر این شهر غریب
که خندیدند ممنوع شده
ترس از سرما
از گرگ ها
ما آدمهایش
محکوم به به زنجیر تبعیض
خسته از تنهائی ها خسته از تنهائی ها
ح.ح
05,20,2010
Poet
گفته بودم شعری خواهم نوشت
تا یادگاری از غربت ما آدم ها باشد
هر روز نگاهم بر این دفتر می میرد
و جانم در سرانگشت دستانم می رقصد
قلم را به شکوه می خوانم
کاغذ را در زنجیر کلام خود به اسارت می برم
گفته بودم یادی از تو خواهم کرد
بدان که
دیدبان قلبم هنوز بیدار است
و فانوس رویای من
در دور دست ها هنوز سوسو می زند
گفته بودم
اشکان نشسته بر گونه هایت را خواهم بوسید
اما افسوس
من گرفتار در مرداب ندانستن هایم
مثل بوف کوری
که از ترس آفتاب
سیاه می پوشد و
می ترسم نوک انگشتانم
زخم نادانی شعرم را بترساند
می ترسم در آخر خط
دیدگانم مرطوب
و زبانم خاموش باشد
گفته بودم شعری خواهم نوشت
اما افسوس
به پایان خط رسیده ام
ح.ح
سرو تنها
ایستاده در کنار این جاده خاکی
و سال ها انتظار
تا رهگذری لحظه ای در پایش آرامشی یابد
هر روز کلاغی تنها و خسته
با غروب آفتاب
می آمد
و غبار از خود می شوئید
با سرو مهربان میگفت
روزگارت چیست ؟
سرو پیر می خندید و
شاخه هایش را در باد تکانی میداد
خوبم
شاید امروز رهگذری آمد .
کلاغ گفت
نگاه کن ماه را
آنجا
به ما میخندد و
رهگذری آمد
حسین حاجی آقا
در غروب امروز
پنجره تنهائی من
شکست
و مترسک سر جالیزم
چه غمگین است
من در میان این آدم ها و دیوار ها
همچون اسیری در بند
و فرو رفتن در خود
ندانستن واژه مهر
من میان این آدم ها
که نمی دانند عشق
چه غمگینم.
آدم ها نمی دانند
عشق
فروشی نیست
تا بتوان از بقال محل
بوسه خرید.
من میان این آدمک ها
که به زنجیر غرور
گرفتارند
بدنبال گلی می گردم
و پوچی
در این شهر غریب
آدم هایش را
چون دیوی سیاه
در بند دارد
حسین حاجی آقا
25.06,2010
Poet Hajiagha
آسمان چرخی زد
ابری گریست
و زمین نفسی کشید
میان این همه رنگ رنگین کمان
سرخ و سبز و آبی
دو پروانه قشنگ
با رقص زیبای شان
و قطرات شبنم
روی برگ گل ها
می نشینم اینجا
زیر این بید مجنون
خیالم می پیچد
و تو را می خواند.
زیر باران
جوجه گنجشگکی زیبا
مادرش را می خواند
و ماهی های این برکه
عجب رقصی دارند
این همه زیبائی
زیر باران
و یاد تو
ح.ح
08,11,2010
خاطره ها
در باد خیال ما آدم ها می پیچند
زمزمه می کنند
و ترانه عشق می گویند
خاطره ها با عشق پیوند می خورند
خاطره ها را نمی شود در بند کشید
اما آدم ها را چرا
آدم ها از آدم ها نفرت دارند
تاریخ گواه آن است
روزگاری
شاید آدم ها شاد بودند
ترانه می خوانند
وبا باد می رقصیدند
چه کسی می داند ؟
اما امروز
گویا قن ها است
از دانائی ما آدم ها می گذرد
و ما در تاریکی ها
اسیر غرور خود هستیم
ح. حاجی آقا
آتاوا
خورشید ترسید طلوع کند
پرندگان دق مرگ می شوند
زندگی زنجیر است
وآدم هائی که بسته به آن
برده تنهائی ها
ای کاش می شد
قفسم را می شکستی
تا پرواز را تجربه کنم
این خانه بس چه تاریک است
قلب آدم هم ترک برمی دارد
و از ترس خیالم می ترسد
تا کجا نعره زدن
و دعا خواندن
قبله را گم کردن
هوا بس چه ترسان است
غروب هم با ما سر شوخی دارد
ماه هم سرخ سرخ است
شاید
نامردی خنجری از پشت زده
می ترسم
هوا چه تاریک است
ستارگان می ریزند
و می شکنند
حسین حاجی آقا
poet 02,07,2010
By, Hajiagha
از آسمان خیال ما آدمها
پرندگان رنگا رنگی پریدند
تا رنگین کمان زیبا را بسازند
و من دیدم
گل سرخی خندید
پروانه زیبا عاشق شد
و شعله شمع
چه فریبکار بود
که پروانه بسوخت
آسمان غمگین شد
قطره بارانی چکید
بهار از راه رسید
روستائی خندید
گوسفندی زائید
نان داغی
مزه نان و پنیر
کودکان در بازی
و الاغی چموش
که می خندد
به ما آدم ها
آسمان آبی شد
ابر ها رفتند
خورشید سلامی کرد
خانه ای گرم شد
روی پرچین
خروسی می خواند
و چه زیبا است زندگی
زردالو ها
چه شیرین اند
و انارها
سرخ سرخ سرخ
شبدر ها به هم می گویند سلام
مرغابی هراسان بدنبال کلاغ است
جوجه در ترس
گاو هم می خندد
زیر چشمی به علف ها می نگرد
شاید با خود می گوید
خوردن نان و علف هم چه صفائی دارد
من می خندم
این همه افکار عجیب؟
مارمولکی زیر آن سنگ
با دو تا چشم قشنگ
می گوید سلام
می نشینم تا بپرسم
مارمولک را
و او می خندد
شادی کن و زمن می پرسد ؟
تو چرا غمگینی ؟
آه نمی دانم
دورم از این مردم خوب
از روستائی
و از نان و پنیر
هیچکس نیست
بگوید سلام
ساختمان ها چه بلند
آسمانش ابری است
مردمانش همه با هم جنگ دارند
دیواری نیست
که از خشت باشد
و انگوری آویزان از آن
مهربانی نیست
بهار هم دیر می آید
گاو هم نمی خندد
اذانی نیست
و من باز تنها
میان این دیوار ها
می دهم جان
ناگهان
فریاد دیوانه ای می آید
شعرم برید
و افکارم چه پریشان شد
(حسین حاجی آقا)
باد تندی می وزید
و من میان غبار ها چه غمگینم
شانه هایم پر از گرد و خاک است
و قلبم در زنجیر
آدم خاکی
که از خاک نمی ترسد
همه خاک خواهیم شد
دیدگان مرطوب من
در تند باد
و این خاک
به چه گل آلود است
یاد آن کوزه گری می افتم
که از خاک من جامی خواهد ساخت
تا زیبا روئی از آن بوسه ای گیرد
باران می بارد
و من خیس در خود
خاک را آب می شوید
تا این مرد غمگین بخندد
زیر باران
ابر ها سخن می گویند
یادت هست
می دویدی زیر باران
و مادر قهر تماشایت بود
کودک من
شاد باش مادر این جا است
خورشید آمد
گفتم سلام
شاخه نوری بخشید به من
و قلب شکسته ام بیدار شد
گرم شدم
خندیدم و دستانم را رو به آسمان دراز
چه خدا زیبا است
که این شعر زیبا را
بخشید به من
و جهان را
تا بفهمم
حسین حاجی آقا
غفلت آدم ها
باعث بیداری شیطان است
مثل زنبور عسل
که اگر خواب رود
خرس نامرد
عسلی را به زنبور نخواهد بخشید
ح.ح
27,11,2010
چه گناهی داشت آن مردفقیر
چه نیازی دارد
پس چرا با تحقیر به او می نگریم
او فقط لقمه نانی می خواهد
چه کسی می داند
غم های این مرد فقیر
شاید از نگاه ما آدم ها می ترسد
پیرمرد را لقمه نانی بدهیم
هوا سرد است
طوفانی است
و رهگذران شتابان در شب سال نو
بدنبال صفا می گردند و مکانی گرم
همه خندانند
اما
در نیمه شب
پیکر یخ زده پیرمردی
در زیر نور ماه پیداست
و هنوز رهگذران شتابان می گذرند
ح. حاجی آقا
02,11,2010
poet
گریبان خود را می گیرم
در تنهائی جان میدهم
و سکوت جواب من است
میان آدمک های قشنگ
مگر می شود حرفی ز د ؟
دهان آدم را می دوزند
ما محکومان خاموش
زبانی نداریم
زبان مان را بریده اند
هر روز
تیر باران میشویم
و خسته از این دنیای خاموش
تهمت ها و تهدید ها
تحقیر شدن و تنها ماند ها
این
سرنوشت انسان مهاجر است
برای مهاجرت به کانادای نژاد پرست
و تهدید های غرب و تحقیر ایرانیان
سروده شد
ح. حاجی آقا
چه رنج ها که آدم باید
در میان این آدم ها
و تحقیر شود
ای کاش می دانستند
آمریکا چه موجود کثیفی است
خون آشام است
آدم اینجا تنها است
تحقیر شدن
و کمر به ذلتی دادن که
حیوان هم شرم دارد
انسان حقیر
انسان مهاجر
در غربت
درد بی عدالتی و نژاد پرستی
زنجیری است
بر شانه های زخمی ما
و باز آخر شب
ما آدم ها برده آدم های دیگر
مثل سگی بدبخت
دم تکان می دهیم
تا از گرسنگی جان ندهیم
و این عدالت غرب است
ح. حاجی آقا از کانادا
یک سبد گل داشت بهار
ومحبت چه صفا بود
که می شد با عشق
دوست داشتن را دید
چه زیبا بود بهار
وقتی گل ها می خندیدند
تا قاصدک ها پرواز کنان
پیام عشق را بر بام های کاه گلی
خانه های با لبخند بخوانند
پس خدا بیدار
وزندگی زیبا است
عشق جاری است
این محبت بوی نستن دارد
تا جائی که
خواب هایم رنگ طلائی است
و صفا در قلبم می رقصد
دوست دارم
پرواز کنم
تا خدا را ببینم
وبگویم سلام
آرزوهای عجیبی دارم
قلبم لبریز از باور عشق است
اما تنهائی آدم را بس می ترساند
ح. حاجی آقا
روزگارم بد نیست
غم و اندوهی دارم
می فرستم به خدا
شاید آن بالاتر
همان جا
که خدای مهربان
وعده پیروزی داد
بشنود ناله های ما را
و غم آزاد شود
مادری بوسه زند بر فرزند
پدری خسته از این هه کار
خدایا قوت
شاید آن بالا
خدائی است
و اگر ناله ما را می دید
من نمی دانم
انسانها عجیبند
یک شکم دارند و هزاران آرزو
و جیب های شان
چرا خسته از وزن هوس نمی شود
دیدگانشان حرص رسیدن به کنجکاوی ها
قلب ها ی شان همه سنگی
در وجود سنگ
چه دنبال نوری می گردم
و خدا هم آن بالا است
ح.ح
از مونترال
نمی خندم چون
لبانم را دوخته اند
نمی دوم و شاداب نیستم
چون پاهایم و زبانم را بریده اند
نمی دانم گناهم چیست؟
من ایرانم
من را بر دار نکشید
بدن نحیف من را با چکمه های
استعمار و فریب غرب
خون آلوده نکنید
ننگ بر تو آمریکا
دفتر شعرم پر از واژه ترس است
من ایرانم
ح. حاجی آقا
Poet 20.06,2010
زندگی
مثل داستانی است
که با خواندن آن
یا می خندیم
یا پریشان و افسرده از آن می نالیم
زندگی مثل رودی است
جریان دارد
و تلاطم
و نباید ترسید
زندگی
ناله شب نیست
که آدم ها
بترسند ز نور و گریزان ز همدیگر
و نپرسند چرا
زندگی زیبا است
مثل باران
مثل پرواز قناری ها
یا که کفش دوزک زیبائی که
می خنند به گل
زندگی
مثل یک در یا است
پر از ماهی
پس نباید
غمگین شد
و نباید ترسید
ح.ح
17,06,2010
Poet Hajiagha
من از این فاصله ها غمگینم
و خدائی که دوستش دارم
در خواب دیدم
سواری خواهد بود
که بر اسب سفیدی زیبا
و از آن کوه بلند
می آید
تا ما آدم ها را بیدار کند
خواب دیدم
آن اسب سفید
که خدا را در زین داشت
آنچنان زیبا بود
که ندانستم عمر ما آدم ها
به سر انجام گناهانی
به هدر خواهد رفت
خواب دیدم
در این دشت هوس
کرده های من چه لبریز از
نفرت انسانیت بود
و ندانستم
من آدم مغرور
خدائی آن بالاست
خواب دیدم
آدم ها
چون لشگر غم
و خفاشان سیاه
که نمی بینند نور را
و می پرسند
سواری آمد ؟
سوزش این قلب
ز تکبیر گناهانم
آن چنان زخمی است
که می دانم
چه تنها بودم
و سواری آمد
تا ما
آدم ها را
بیدار کند
حسین حاجی آقا
12,11,2010
Hajiagha poet
من ندانستم چرا
نغمه هایم را دزدیدند
و زبان شعرم را
در این غربت
به یغما بردند
آسمان آبی بود
همه خندان بودند
دل ها همه عاشق
نگرانی نبود
سال ها می گذرد
نغمه ها در رنجیرند
و آدم ها گفتار معناهای پوچ
خانه ام ویران
رنگ ها همه در خود گریبان می گیرند
حرفه ام نقاشی است
خسته از تابلوئی که
نمی خندد
دفتر شعری
که در تنهائی ها
سوگ مرگ دارد
08,11,2010
همه فریاد هایم
در سکوت این شهر گم می شوند
شعرو شعورم
در میان آدمک های قشنگ
معنائی ندارند
هر روز
دیوار های عظیمی را می بینم
که زندان من شده اند
شعر هایم بس غمگین اند
واژه ها با هم می جنگند
فاعل مفعول را می کشد
خون بی گناهی می ریزد
دفتر شعرم
باز غمگین است
میان این دیوار ها
و آدمک های قشنگ
ح. حاجی آقا
زمستان کانادا
16,10,2010
Poet
خوابم نمی آید
خاطراتم بس سوزان است
و دفتر شعرم گریان
عشق یک رویا بود
مثل برگی که با پائیز رفت
فهمیدن گناه بود
در طوفان و باران اسیرم
باز باریدن برف
این دیوار های یخی چه بلند است
آدم ها معما می شوند
زمان ایستاده
و دیانوسور های غول پیکر هم یخ زه اند
اما چرا
گل یخ همه جا روئیده است
ح.حاجی آقا
همه می نالند و همه آواره شب
رنج هائی چه زیاد
و خطر هم نزدیک
شب هم پر خطر و نادانی است
باز هم نادانی ما
تکرار حقیقتی است که
تا تاریخ ادامه خواهد داشت
ای آدمها
یکنفر می میرد
ماه هم غمگین است
پهلوانی نیست
مادرهم گریان است
ای آدمها
که زهم خسته و در مانده شدیم
یک نفر می دهد جان
پس چرا خاموشید
مردی تنهااست
قهرمانی نیست
شیطان بیدار است
و هنوز ما در خوابیم
ای آدمها
یک نفر این جا است
در سکوتی ترسان
مید هد جان
باز هم نفهمیدن ما
باز هم مرگ
پس چرا منتظرید
کاری بکنید
یکنفر می دهد جان
و ما در خود
بی خبر در انتظار
مرگ دیگری هستیم
ح. شاهد
واق واق سگ ها
و زنها در کوچه ها می پیچد
شهوت و خیانت یک قانون می شود
کسی نمی ترسد
این جااست که
شعر هایم بوی تعفن می گیرد
تنم می لرزد
قلم را می شکنم
و به دامان طبیعت
پناه می برم
ح. شاهد
تنها پشت پنجره ایستاده ام
و نگاهم را به افق می دوزم
شاید این لحضه تنهائی من
روز آخر باشد
و من تنها
با نسیمی خنک
رو به نجات خودپرواز کنم
شاید امروز من هم بروم
قلب تنهایم چقدر سنگین است
و نفسهایم خسته
دیوار هائی چه بلند
آه
امش بماه هم پنهان است
رخت می بندم
قر آ ن را می بوسم
شاید امشب بروم
خاکم آنجا است
زیر آن سرو بلند
خواب دیدم
لحظه ها را می دانم
مادرم آنجا است
مرا می خواند
پس باید رفت
و سفر را گفت سلام
زندگی لحظه های شادی و غم بود
که ترسیدن از خود
نگرانم می کرد
شاید امشب بروم
چو نسیمی تنها
ح. حاجی آقا
شعر سرودن حرامت باد
قلم ر ا باید شکست
و در زیر آب حلق آویزش کرد
طبسم گناهی دارد
به اندازه همه ما آدم های بدبخت
نگاه کردن حرام است
و بویدن گل ها
لحضه ها را در زنحیرند
ای کاش خدا بیدار بود
تا برای ما گم شده گان در خود
آینه ای می داد
تا در تنهائی هایمان
با خود خلوتی می کردیم
دید ن و بودن هم حرام است
رفتن و ماندن هم حرام است
پس خدا از ما چه می خواهد
در این حرام آباد
و حرام زاده چیست
یک قفس
شاید هم یک تولد شوم
اینجا آخر خط است
تولد هم پس حرام است
ح. حاجی آقا
کبوتر ان روی بام را چه می شود
همه می ترسند
چشمان شان پر از خون است
پیرمرد فقیری می بینم
امیدش به آسمان
و آسمانش غمگین
دل تنگی هایم را
با رنگ ها می پوشانم
من همان شاعر غمگین ام
که امیدم در نا امیدی ها می میرد
من همان نقاش تنهایم
و در رنگ های عجیبی گرفتارم
تا در صبح خدا بیدار شوم
باز هم ترس کبوتر ها
بر شانه هایم
و غم نبودن تو
چه رفتار عجیبی دارم
میان این بوم نقاشی
امشب قلبم را
رنگ سبزی خواهم زد
تا تو بیدار شوی
و از گرمای آن
محبتی در ما ایجاد شود
آنگاه من و کبوتران غمگین
در باد خواهیم رقصید و
با آرزو های مان
خدا را صدا خواهیم زد
ح. حاجی آقا