خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

و باز تو نیامدی

احتیاج من به عشق
مثل پرستوها به پرواز است
کفش های کهنه من دیگر
طاقت قدم های فرسوده من را ندارند
آنقدر گریانم که دیده گانم
همیشه مرطوب عشق اند
و باز تو نیامدی
امروز هم به آرامی می گذرد
پهلوان داستان های من هنوز غمگین است
انتظار مجنون به لیلی را پایانی نیست
رستم دستانم را می طلبم
تا عشق را در کمندرخش گرفتار کند
افسوس زمان می گذرد و باز هم نیامدی
تا بوسه داغی نثار قدمت کنم
بیا بیا
حاجی آقا

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

عدالت آهنین

زنان غمگینی را می بینم که له می شوند
هوا هم گرفته و غمگین است
فرهنگ آزادی یا تن فروشی ؟
هر گز ندیده ام آدمی بخندد
به بد بختی هایش
این ساختمان های بلند
و این مردم سرد و عجیب
آدمیت ها را محکوم می کنند
خنده ها هم مصنوعی است
عشق هم رفته ازیاد ها
آنچه باقی است
 گم شدن ها در ماشین ها
قلب مصنوعی مغز مصنوعی
آدم های آهنی
عدالت آهنین
گل های مصنوعی
کودکان ناقص و مردان مست
باز هم دارند آسمان خراش دیگری می سازند
تا دل خدا را خراش دهند
و بگویند ما می دانیم
تا انسان پایان خود باشد
لحضه را با غم بشمار
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

اما آدم ها به ماشین ها می بازند

در سلامت عشق پایدار باش
یک نکته بدان
حقیقت زیبا است
انسانیت ایمان نمی خواهد
خستگی هایت را با نام خدا آغاز کن
و به هنگام ستم
همیاری مظلومان باش
مهربانی خوب است
اما آدم ها به ماشین ها می بازند
اگر امروز قیامت باشد
از خودم می پرسم
حاصل این همه عمر
دویدن و دویدن تا کدام مقصد بود
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

چه کسی قصه ما را خواهد گفت

در میان اینه همه زیبائی ها
آسمانی آبی آبی
رقص پروانه ها در باد
من خدائی را می بینم
که هنوز هم به ما می گوید
ای آدم ها
مهربان باشید
شعر هایم همه رنگ آبی
قصه ایم چه قشنگ
زیر این گنبد لرزان زندگی
من خدا را دوست دارم
ناجوانمردی را می بینم
که هنوز هم آدم نیست
از خودم می پرسم
چه کسی قصه ما را خواهد گفت
و کجا است خانه دوست
راه هنوز هم طولانی است
پس حقیقت پنهان
تا زمانی که خداوند
بخواند ما را
نگران خویش بایدبود
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

مهربانی زیبائی است

در وجودم دردی است
درد تنهائی
میان آدم هائی که
ثروت را مایه خوشبختی خود می دانند
خانه ام بر دوش من
مهربانی همراه
و خدائی که دوستش دارم
نگران من تنها است
خواب دیدم
نوری آمد و خندید
وگفت خوش به حال پرهیز کاران زمین
آنقدرزیبا بود
که من نقاش هم
نمیدانم چیست
و چنان مهربان وگرم
تا خدا قلب تورا تسخیر کند
یک قدم کافی است
مهربانی کلید همه
آرزو ها است
مهربانی زیبائی است
و هم رنگ خدا است
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

به آرامی خود را می آویزند

باز هم شعر هایم را
برای بی خبران می گویم
خسته از غم هایم
افسرده تر از دنیای عجیبی
که همه در آن
به آرامی خود را می آویزند
شاید فردا آزاد شوم
و همه غم هایم
پرواز کنان با خدایم
بخوانند این شعر را
رهگذری می ید
تا بی خبران را زغمو تنهائی ها
آزاد کند
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

نگرانی ها را جارو کن

همه نادانی ما آدم های مغرور
هوس های عجیبی که داریم
و این دنیای قشنگ
نگرانی ها را جارو کن
دور بریز
خانه دل را به نور عشق چراغانی
تا آزاد شوی
غم هایت را به باد فراموشی بسپار
و از این شهر عجیب دور شو
اگر آدم هایش نمی دانند
عشق چیست
حاجی آقا

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

پس حقیقت وقتی بر دل ها نشست

امروز من عشق خدا
فردا هوس و دربدری
تا کجا این زنجیر های عظیم نادانی را خواهم برد
پس حقیقت وقتی بر دل ها نشست
کودکانی را می بینم که هنوز انتظار فردا را دارند
دیده ها در اشک
گونه هایم لرزان
و به دنبال حقیقت تا صبح
لا حول ولا قوة الا بالله
باز هم عشق خدا و ند و بیداری شب های مهتابی
باز هم بوسه زدن بر رخ یار و الرحمن الرحیم
این جهان خواهد رفت
و تنها عشق و ایمان باقی خواهد ماند

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

آنجا هم زندگی جاری است

وقتی غم هایم
به نقطه اوج خود می رسند
همه باور هایم می میرند
و خود را اسیری تنها می بینم
که در بند خرافات نسل های دیرین است
باز کن پنجره را
خندان باش و خدا را ببین
از زندان بشریت بیرون باش
و نفس های خودت را به خداوند نزدیک
مهربانی را نگاه کن
آنجا است کنار گل قالی
قرمز و سبز و بنفش همه می دانند
خداوند زیبا است
دور باش از آدم ها و خرافات های عجیب
فکر کن و لب تاقچه تنهائی گدانی است
پر از رنگ خدا
باز هم فکر کن تا رسیدی به هدف
لحظه را بشمار
و نگاه کن به ابر های قشنگ
آنجا هم زندگی جاری است
به تفاوت نباش عاقل باش
یک نفس مانده به مرگ
خدا را خواهی دید
تا انجام حقیقت چه باشد
حاجی آقا

لحظه را بشمار

وقتی غم هایم
به نقطه اوج خود می رسند
همه باور هایم می میرند
و خود را اسیری تنها می بینم
که در بند خرافات نسل های دیرین است
باز کن پنجره را
خندان باش و خدا را ببین
از زندان بشریت بیرون باش
و نفس های خودت را به خداوند نزدیک
مهربانی را نگاه کن
آنجا است کنار گل قالی
قرمز و سبز و بنفش همه می دانند
خداوند زیبا است
دور باش از آدم ها و خرافات های عجیب
فکر کن و لب تاقچه تنهائی گدانی است
پر از رنگ خدا
باز هم فکر کن تا رسیدی به هدف
لحظه را بشمار
و نگاه کن به ابر های قشنگ
آنجا هم زندگی جاری است
به تفاوت نباش عاقل باش
یک نفس مانده به مرگ
خدا را خواهی دید
تا انجام حقیقت چه باشد
حاجی آقا

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

کور کورانه نفسی

چه بهاری
سبزه ها سبز تر از باغ خدا
و قناری ها خندان
پای آن رود بزرگ
عشق را می بینم
و دو جوان عاشق
خستگی هایم را در آب ی شویم
و در تنهايی ها
کور کورانه نفسی
باز هم وقت سحر
دیده گانم مرطوب است
و خدائی که که دوستش دارم
حاضر به تمنای دلم
حاجی آقا