خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

مستانه بخوان مستانه بخوان

پرنده قشنگم پرواز کن
برو به شهر آرزو ها
آنجا که کودکی با دستان ناتوانش
آجر خشکی را بغل نمی کند
مردمانی را آوازی بخوان
که کینه در دل های شان ساکن نیست
 وقتی بر پشت بام یارم نشستی
مستانه بخوان مستانه بخوان
و همه بی خبران را بیدار کن

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

هنوز تیرم در آن نمی نشیند

 چقدر  این کمان ابرویت سخت است
هر چه می کشم
هنوز تیرم در آن نمی نشیند
صبرم بریده و آهوی دشتم هم چنان می دود
اما هنوز کاروانم
به منزلی نرسیده
خدایا بس است
پس کجا است آرامگاه عشق
نسیم خوش بودن
و پیمانه را پر کردن
چه رقص قشنگی دارد این دل
اما من می ترسم
باز بمانم تنها در این تاریکی ها
کجاست نور
فانوسم را چه کسی دزدید
 این راه بسی تاریک است
و گرگ هایش دندان در جگرم دارند
خون گرم من می چکد
صبرم بردار است
لحظه هایم همه مانند
کویری خشک محتاج بارانند
اما تو جوابی ندادی
در این غروب تنهائی
آرزوهایم را بر بال قاصدکی می نویسم
همه توان خود را جمع می کنم
و در خون خود باز فریاد می کشم
تو را در تنهائی

حاجی آقا

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

او نیامد تا خانه ماتم زده گان را

یک نفر بر دار است
دیگران جشن خرمن دارند
خون پاک کودک
در دامن اهرمین نقش بست
همه در خوابند
همه در صف نادانی  ها کاسه نیاز ی دارند
سرد وجودم عریان است
خاطراتم سنگین
دیده گانم در اشک
او نیامد تا خانه ماتم زده  گان را
شمعی باشد
فرصت از من می گذرد
و من خسته از این وحشت سخت
سر در گریبان دارم
او نیامد انتظاری است تا ابد
اما او نیامد و باز خون گرم
کودکی بازیچه دست دژخیمان شد
حاجی آقا

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

این چه تقدیری است

گفتم در تنهائی هایم شعری بنویسم
از ورای قلب شکسته ام
به آن سوی غبار نادانی ها
و با صدای بلند هم بگویم
این چه رسمی دارد روزگاران
سخت است بودن و دیدن
نه نشانی از حقیقت دارد این جا
نه انسانی مشق انسانیت می داند
آسمان سرد و غمگین است
مردمان غم  نانی دارند
دیگر کلاغ هاهم از مترسک نمی ترسند
این چه تقدیری است
که باید عشق را پنهان کرد

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

بودن چه بوی خونی دارد

بودن چه بوی خونی دارد
همه حواس من کور می شود
با خودم یک مهره جادئوئی دارم
می نگرم و فوتی و آرزوئی می کنم
ناگهان بهار می شود
دوپروانه را می بینم که عاشق هستند
و هنوز من نفهمیدم عشق را
بدنبال فرصت ها دویدن
از سایه ها ترسیدن
تو را درخواست کردن
آه چقدرروزگارم تنگ است
چرخ و فلک جادوئی روزگاران  بد جوری می چرخد
 پرنده بیا من را بر بال خود ببر
آنجا که شهر عاشقان است
حاجی آقا

شاید امروز سواری آمد

در رکابش باید رفت
تا شب نرسیده
قاصدک را بفرست
و بگو سواری می آید
همه مردان و زنان دنیا
دیدگانشان در حسرت
دل های شان خسته از ظلم
همه می پرسند
خبری می گیرند
پشت این پنجره ها دید گان مردم در خون است
 او نیامد او نیامد

صبر باید کرد خون دل باید خورد
باید از کشته ها پرسید
چرا خون آدم سرخ است
مگر آدمیت جرم است
همه می پرسند او را
خبری می گیرند
شاید امروز سواری آمد
ای آدم ها بس است
در کار خود نگاه کنید
شاید امشب سواری آمد
پس اگر پرسیدند تو را
چه پیامی داری ؟
اندوخته ات خون است و نفرت
بگو در درونت چرا قلبی نیست
احساسی نیست
کار ی نکرده ای
تا تو را سواری باشد یاوری باشد
حاجی آقا
 
در رکابش باید رفت
تا شب نرسیده
قاصدک را بفرست
و بگو سواری می آید
همه مردان و زنان دنیا
دیدگانشان در حسرت
دل های شان خسته از ظلم
همه می پرسند
خبری می گیرند
پشت این پنجره ها دید گان مردم در خون است
 او نیامد او نیامد

صبر باید کرد خون دل باید خورد
باید از کشته ها پرسید
چرا خون آدم سرخ است
مگر آدمیت جرم است
همه می پرسند او را
خبری می گیرند
شاید امروز سواری آمد
ای آدم ها بس است
در کار خود نگاه کنید
شاید امشب سواری آمد
پس اگر پرسیدند تو را
چه پیامی داری ؟
اندوخته ات خون است و نفرت
بگو در درونت چرا قلبی نیست
احساسی نیست
کار ی نکرده ای
تا تو را سواری باشد یاوری باشد
حاجی آقا
 

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

Hajiagha poet

آسمانم گرفته امشب
و دلم در خود من می جوشد
خوابم امشب سرد است
قدمی باید زد
در میان این سبزه ها و گل های قشنگ
که خدا هم قسم داده به آن
همه آدم ها
گرفتار خود خواهی خود خواهند بود
پس یکی کاری کرد
آزاد شد
همه غم های بسته به نادانی ها
ریختند و به جای آنها
سبزه ها سبز شدند
چه قشنگ است باران
من این خاطره های یاران
حاجی آقا

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

شعر نو

وقتی آمد
همه غصه هایم گل شد
من پروانه شدم
پریدم و در زمان جاودان ماندم
آنقدر رفتم و رفتم
تا شدم نوری
مرکز عشق
خانه ای گرم
مهربانی
و گذشتم از خود
شدم صاعقه عشقی
که به هر انسانی رسید
بر قلبش رعدی زد
و او هم شد آزاد
حاجی آقا