زمان بودن من
می دیدم کویری در خاطر سردم
زمان رفتن و دیدن
در مرگ احساسم می زدی لبخند
به شعرم طعنه خواهم زد
ودر خون سرخ عاشقی
که در تاریکی جان داد
نوشتم درد انسانی
نمی دانم نمی دانی چقدر سخت است
دانستن و بودن بر لب تیغ نفرت
کلام من بسته در زاویه باریکی است
که منهای حقیقت می شود نا معلوم
شکست این استخوانم در پوست قایقم در طوفان
زمان را در خود می بینم
هزاران پرسش دردناک دارم
زمانم بس کوتاه است
و این قایق در طوفانی گرفتار
می دیدم کویری در خاطر سردم
زمان رفتن و دیدن
در مرگ احساسم می زدی لبخند
به شعرم طعنه خواهم زد
ودر خون سرخ عاشقی
که در تاریکی جان داد
نوشتم درد انسانی
نمی دانم نمی دانی چقدر سخت است
دانستن و بودن بر لب تیغ نفرت
کلام من بسته در زاویه باریکی است
که منهای حقیقت می شود نا معلوم
شکست این استخوانم در پوست قایقم در طوفان
زمان را در خود می بینم
هزاران پرسش دردناک دارم
زمانم بس کوتاه است
و این قایق در طوفانی گرفتار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر