خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

poet


همه مردم در کنار هم
به رقص و پایکوبی
و من غایب ز مقدار قشنگ
در خواب درویش خودم هستم
به مقدار حقیقت
زمان فصل گل های بهاری
می شوم عاشق در تنهائی
خواب درویشی
به صحبت باز خواهم کرد
کلام اشنائی را
ولی افسوس این دل درویشم
به جنگ کافران
می دهد جان و می دهد جان
زمانی با قناری ها خواهم گفت
داستان لرزش دل ها
چه اشکی خواهم ریخت
من درویش در تنهائی محراب
اگر آرام ماندم در شب مهتابی خوبان
برای این تن خسته بخوان
داستانی از آن مه رویان
چقدر من پرسشی کردم
ندادند پاسخی درویشان عالم را
چو ترسیدم بخوانم شعر غمگینم
همه جلاد من در خون درویشم می رقصند
به باورهای میان من و تو
دگر باور ندارم داستانت را
در این دفتر می رقصند
چه فاعل می شود مقتول مفعولم
وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ
وَالَّذِينَ هُمْ لِلزَّكَاةِ فَاعِلُونَ
 وَالَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ
خداوندا قبولم کن درویش ناتوانم را
شعر نو از حاجی آقا....

مزه زندگی مثل لگد الاغی چموش است
سهراب نعشه بود
وقتی گفت زندگی زیبا است
مالیات نداده بود و بی خانمان نبود
زندگی را باید بو کرد
عجب گندی دارد
لای پای زنان فاسدش
مردان پژمرده مست
سروها چه بلند
کوه ها چه قشنگ
اینجا به کسل خول ها مدال حقوق بشر می دهند
تا دکتر ها راننده تاکسی شوند
و داریوش معتاد بخواند
نعشگی آزادی را
لخت باید شد مثل گل شیفته
باید رفت و در هالیوود داد و داد و داد
روستائی چه صفا
روشنائی گل فرش
مادرم وقت اذان گل نسرین می چیند
هم جنسبازان لخت
دختران ۸ ساله باز مثل یک فاحشه می خندد
چه کسی پرسید پری ها را با گل
آدم فروخت فهم قشنگش را
به شیشه و موادی که تعفن دارد
باز لخت شدند خواننده مرد و زنان با هوش
خنده ام می گیرد از این کرم های خاکی عریان
باز باید رفت سایه را باید گفت
زمن دور شو که من سر در گریبان خودم دارم
زندگی باید کرد یا زندگی ما را کرد
چه تفاوت دارد نعشه را باید گفت
زن فاسد را باید پرسید
داستانش را
غصه باید خورد شعر باید گفت
نیما را باید پرسید
مرگ مرد در هوس پاکی را
شاملو را نصیحت کردن
ادمی قصه تلخ بد حادثه ها است ....

چه شعر هایم همه ماتم سرا است
قصه تلخی است که بی انتها است
نوشتم غمهایم را بر برگهای پائیزی
در این غربت سراو دراین تنها ئی
که این گرگ های زیبا رودر کمین
قطره قطره خونی که می چکد برزمین....
زخمی در سینه دارم بس عمیق است
حکایت های ما دردناک و عجیب است
رمز عشق ما همان دیوانگی ما است
 که این دیوانگی در خون رگ مااست....

می ترسم از ترانه های خون آلود
افکار غلط زنان هوس ران
می ترسم از فردا
عاقبت انسانهای تنهای تنها
می پرسم خود را در غربت
از این ترانه های خون آلود
فریاد مرد خفته در بد ناموسی
عشق لجن در مرداب فراموشی
می ترسم از فردا
از این هوس های پو چ آدم ها ....
زمین و دشت زیبا
شادی و سلام به خدا
رفتن دیدن دوست
خندیدن در باد
مهربانی لب حو ض
قالی شسته آویخه به بام
چه قشنگ است ایران
فرصت خندیدن من در دل غمگین زمان
گذر از پستی و نامردی ها
می پرسم زحمت دستان خوبان را
اما پریشانی من دوری من ز شما
وقت سلام به ایران وطنم
نیست در خانه ما لطفی تو بدان
ساز ما کوک بدی دارد و دل های مان غمگین است
فکر من ایران ساز من ایران
بزن مطرب خوشم با ایران ....

مابه خود تیغ زده ائیم
در این را ه پر طلا تم خون ما دامن
زشت رویان را می گیرد
ما پروانه آتش بازیم
ما شب را می ترسانیم
به بال پروانه تیغ نزنید
خونی در آن نیست ....
خانه ام پشت درختان بلند
مهربانی در باغ
خوشه انگور محبت پر بار
لابلای درختان تنومند بلند
چهره ای رنگ زمان دارد و بس
با من است تا خواب قشنگم ورا
رنگ زدن با پر جادوئی خویش
از تو من پرسیدم
از این فاصله ها درد های من و تو
اما این خیال بسته
همچنان قفل تعجب بر دهانش دارد
خوشه انگور لذت گاز زدن یک گلابی در صبح
فکر رفتن به مسجد
اذان ظهر ...مردمی خسته ز هم
من سرگردانم لابلای غم های پریشان دلم ....
مرض در جان دارد وطن
وطن بازیچه دشنامی ها است
کسی هر گز نمی پرسد کلاغ زشت را
همه طوطی در قفس ها شان دارند
که طوطی فقط دلقک ار می گوید
سلام سلام سلام
کلاغ بدبخت چوب رنگ و غار غار خود را می خورد
سر هر کوی و برزنگ....
مدت چند روزی بود رفته بودم کارگری کنم برای یک پولدارکانادای در منطقه دور افتاده فرصت نوشتن داشتم ....
شعرم را وجدانم را خراب کردی
رنجی بر چهره ام نشسته
از این نامردان
آنجا که مردانش عصااز کور می دزدند
و هنرمند را لگد مال
وجدانم فروشی نیست
آسمان ظریف دلم برای خو بان می بارد
حتی زمانی که خون در جگر دارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر