دستان خورشید برید با تیغ شب
فریاد دلم ترسید از حقارت من
خواستم فریاد بزنم
اسبم را بخوانم
کوله بارم را بردارم
ترسیدم از حسادت تو
دیدم درختی سایه افکنده برهیزم شکن
اما نفهمیدم درخت را
وقتی همه عاشق تبر شدند
فریاد دلم ترسید از حقارت من
خواستم فریاد بزنم
اسبم را بخوانم
کوله بارم را بردارم
ترسیدم از حسادت تو
دیدم درختی سایه افکنده برهیزم شکن
اما نفهمیدم درخت را
وقتی همه عاشق تبر شدند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر